شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش... که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش

شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش... که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش

واقعا نمی فمم...

من واقعا نمی فهمم خالم واسه چی عرفان رو می زنه..درسته که خیلی شیطونه و الان کلی از دستش حرصیم...آخه بچه چغله ۳ ساله یه هو می یاد نشگون می گیره( فکر کنم خالم یادش داده؛:دی)...اما خوبیش اینه که هر چی می چلونمش هیچی نمی گه. واااای آدم ۵ دیقه می بینش تخلیه انرژزی می شه انقدر که بچه با صفاییه هیچی نمی گه هر چی ب و س ب و سیش می کنیم...البته بعید نیست حرص این چلوندنا رو با نشگون خاالی می کنه اما عب نداره می ارزه

یه پسر خاله دیگه دارم اسمش محمد مهدیه و کلاس سوم دبستانه. خالم هم خیلی مومنه و میگه  دیگه تو مهمونی های زنونه نمی یارمش و خیلی می فهمه...منم همیشه با خالم بحثم می شد که یعنی چی بابا بچه کوچیکه گناه داره می ذاریش خونه خودت می یای مهمونی...امروز رفته بودیم روضه خونه یکی از فامیلا و خالم مهدی رو آورده بود...داشتن نوشابه می دادن که خالم گفت بهتره نخوریم چاق می شیم که مهدی به من گفت: اما تو می تونی نوشابه بخوری  خیلی لاغری..:))گفتم خاله خوب می کنی نمی یاریشا.. گفت آره آخه یه چیزای می  من می ترسم بیارمش...یه بار هم یادمه ۴ ۵ سالش که بود به بابام می گفت وای شما چه چشمای خوشگلی دارین:)) یه بار هم به زنداییم گفته بود: خوشم می یاد همه چیت سته آبیه...بچه به این دقیقی به عمرم ندیدم...عمرا نمی تونیم گولش بزنیم...خدا چه چیزایی خلق می کنه ها

پسر یه خاله دیگم(کلا زیاد پسر خاله دارم:دی) دانشجوی امیر کبیره و واسم سوال کرده و گفتن می تونیم انتقالی بگیره به دانشگاهشون..البته تا چند روز دیگه واسه تصمیم گیری فرصت دارم..در صورتی که خودم خیلی هم مایل نیستم برگردم و مامانم اصرار داره به اینجا موندن و بابا مخالفه...دلم نمی یاد رو حرف مامان حرف بزنم..اما داداش کوچیکه فعلا کارش گیره اونجا...و من به بابا گفتم که اگه یه ترم دی هم بخونم دیگه نمی تونم انتقالی بگیرم چون خیلی واحدا رو قبول نمی کنن و خب آدم حیفش می یاد...بیخیالش شم نه؟

نظرات 5 + ارسال نظر
سجاد دوشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:18 ب.ظ

مو!!!
مثه سیمرغ که وقتی پرش رو آتیش می زدن ییهو ظاهر می شد!
گفتم شاید تو هم موی منو آتیش زدی که من پیدام شد!
یعنی می خوای بیای ایران؟
اگه قراره بیای ایران و مثه تابستونای هر سال بشینی کل سال رو این بار عزا بگیری نمی خواد بیای...ولی اگه قول می دی بر خلاف گذشته خوش اخلاق باشی بیا :-"

سجاد دوشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:21 ب.ظ

اونقد پسرخاله پسرخاله کردی من یاد بچه خواهرم افتادم :))
چند روز پیش ها عمه اش زنگ زده بوده خونه شون.خواسته باهاش حرف بزنه و این نمیومده حرف بزنه.بعدش خواهرم رفته بهش گفته چرا نیومدی با عمه حرف بزنی؟
حالا حساب کن حرف زدن یومیه اش رو این بچه بلد نیستا :دی برگشته به فرانسوی شروع کرده گفتن: چون که...چون که...چون که...چون که...هوا بده...مترو شولوغه...بعدشم دویده و رفته :))

اولا که خواب باشی خیره! من یه هفته ست ایرانم!!!

بعدشم عزا گرفتنام دی تموم شد!

بعدشم من نفهمیدن پسر خاله من به علیرضا چه ربطی داشت:دی

نرگس سه‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:06 ق.ظ

ماشالله ...خدا زیاد کنه پسرخاله هاتون رو هر چند فکر کنم همون دو تای اولی واسه دنیای بس باشن :))...من از دار دنیا یه پسر خاله دارم قدر دنیا دوسش دارم بس که این بشر حالیشه... البته احتمالا به دختر خاله اش رفته ...

:دی کوچیک و بزرگ می شن سر جمع می شن ۹ تا..اما این دوتا کوچیکا یه چی دیگن

صدصه:دیگ(همون صد در صده خودمون)

سجاد سه‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:52 ق.ظ

می دونم ایرانی.میگم اگه می خوای مثه تابستون ها کل سال رو غمباد بگیری همون بهتر که بری!!! :دی

خودت برو! انگار جای اینو تنگدم!

افسانه سه‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:50 ب.ظ

سلامی خوبی؟ کلی امروز حال کردم باهات حرف ز دم جیگررررررررررررررررررررررررررر

منم عزیزم...کلی شارژیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد