-
چه کنم؟
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1388 17:39
این روزها جز صبر و جنگیدن کاری ندارم.
-
سوال
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1388 23:24
از خودم می پرسم... من عاشق دو چشم گیرا شدم؟ باید نسبتی داشته باشن... ----- پروجه ی وایر ل س و زی گ بی هرچی جلوتر می ره می فهمم که چقدر کار مونده که باید تا هفته ی دیگه تمومش کنم...از پروچه ی الک هم که نصف بیشترش مونده و منم هیچ ادیایی ازش ندارم...امروز رکورد شکوندم و بیشتر از ۱۲ ساعت فعالیت کردم! اما هیچی جلو نمی...
-
چشمام رو نبینید
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 17:28
جالب بود..منو دوبار بیشتر ندید... می گفت رفتارت شاد اما صورت پر از غمی داری...
-
دلتنگ شادی های کوچک
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1388 01:00
ناشکری نمی کنم...خدایای برای همه ی داشته هام ممنونم.. اما دلتنگم برای خوشبختی م...
-
نباشم
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1388 14:21
داره ۶ هفته می شه... روزارو نمی شمرم.. باز هم می مونم.. نمی دونم تا کی!
-
پاک
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 13:41
پاک کردم...همه ی اسمش را از آر شیو اینجا و ذهنم پاک کردم... این یکی را هم پاک می کنم... اما زمان می خواهم...
-
شکایت ندارم
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 02:49
و من از تنهایی این دلبستگی شکایتی ندارم... تنها ماندن را به بی او بودن ترجیح دادم.
-
کاش می شد.
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1388 15:34
نمی خوام تابستون جایی برم.. به بهانه ی یونی اینجا بمونم..نمی تونم اینجا رو ترک کنم..الان نمی تونم...من احمق باز هم امید دارم. دلم می خواست می تونستم دل بکنم.
-
خسته م
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1388 00:42
دلم می خواد بازم مثل صبح که وسط حیاط یونی بغضم ترکید بازم گریه کنم... تمام وجودم و دلهره و استرس نامعلومی گرفته... از این زندگی خسته م.
-
:(
شنبه 29 فروردینماه سال 1388 19:48
found myself with nothing...feel like loosin everything
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 19:11
چرا اینجا نمی شه یه دوست درست حسابی داشت؟ یکی از یکی احمق تر.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1388 00:05
اینجا شده خونه ی غم و غر و آه و ناله ... می شه فراموشش کرد؟ دلتنگیم منو می کشه... دیگه جا نداره...داغونه... شوهر عمه م فوت کرده... خیلی مرد خوبی بود...دلم براش تنگ می شه...هنوزم باور نکردم کاش می شد برم ایران و با دختر عمه هام گریه کنم.. ۴ تا پروجه دارم...هنوز هیچ کدوم به هیچ جا نرسیده و کمتر از یه ماه وقت دارم...این...
-
یک ماشین
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 03:14
مامانش بدون نفس کشیدن ازم انتقاد کرد...همه شنیدن...نمی دونم قصدش چی بود..اما هرچی بود موفق شد اعتماد به نفسم رو کاملا بیاره پایین...دوستم امروز به نگ زده بود و پرسیده بود چیزی از مامانم نگفت بهت؟؟ خودشون هم فهمیدن...چقدر خوردم کرد...اما هیچی نگفتم و خندیدم...حتی غریبه ها برام دلسوزی می کردن...بیخیال اخلاقش...
-
من به درک
جمعه 21 فروردینماه سال 1388 02:29
اون خواب بد راجع به داداشی... امروز به زبون آورده... خیلی داغونه می دونم... داغونم براش... خوشحال باش..داداشی من اوضاش خرابه..دیدی با زندگیش چی کار کردی؟ خوشحال باش..زندگیش جهنمه حالا برو به همه بگو تو از خدا خواستی آب خوش از گلوش پایین نره.. خوبه خدا می بینی؟ داداشی من هیچ کاری نکرد...داداشی از ۱۹ سالگی داره می...
-
خدایی هست
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1388 19:30
همه ی سعی م رو می کنم... نرگس بهم گفت الان که اینجوری داغون شدی پس فردا تو زندگی می خوای چی کار کنی... فکر خودت نیستی..واسه چی غش می کنی... نمی دونه همه ع ش ق م رو ازدست دادم اونم با یه دلهره ی بزرگ ... نمی دونه همون شبای دلهره چقدر نگران عمل داداشی بودم.. نمی دونه چقدر الان نگران داداشیم و اون خواب لعنتی همش جلوی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 01:21
دیگه انقدر بهم ریختم که حرفی برای گفتن ندارم.
-
می جنگم
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 21:32
من با این هم می جنگم. مثل قبل..مثل گذشته...خدایا قدرت جنگیدن می خوام.
-
.
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 20:04
سعی می کنم خوب باشم...همه فکر می کنن اوضاع رو به راهه
-
نه این تنسیو
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1388 23:18
بعضی وقت ها واقعا شک می کنم...الان شک م یه جورایی روبه اطمینانه...نمی دونم واسه چی منو می خواد ... می خوام اراده کنم بذارمش کنار...ده بار تاحالا تصمیم گرفتم نشده... اصن اراده ندارم دیگه... مامان اینا هفته ی دیگه می رن و من می مونم و خدا... من هیچ انگیزه ای واسه زندگی ندارم جز عشق به مامان و بابا...
-
گفت یو ار ا سایکو
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 19:03
یک لحظه انقدر ترسیدم که تمام بدنم می لرزید....هنوز هم می لرزم.. از دیروز غذا نمی خورم... می ترسم از اتفاق ها...می خوام فراموش کنم همه چیو... امیدوارم چیزی نشه..نمی دونم چرا انقدر می ترسم..دیگه داشتم عصبانیش می کردم.
-
می خوام تو حال خودم باشم.
شنبه 24 اسفندماه سال 1387 23:25
الان تازگی داره این حس...برام عجیب و مقدس شده...به هیچی فکر نمی کنم هیچ چیز... وحتی صداش هم آرامشه... شد۴۹ روز ...و فردا ۵۰ روز....دلخورم..اما باز خواهانم... با نگی رفتیم مدینت..خیلی بش خوش نگذشت بسکه من هی استرس داشتم..می گفت لاغر شدم و قیافم عوض شده و به قول خودش حسابی بغل کردنی شدم! تا رسیدم هم کلی از تیپ و لباسم...
-
باورم نمی شه
جمعه 23 اسفندماه سال 1387 12:09
من هنوز همون شور و شوق سابق رو دارم...نمی تونم چیزی بنویسم..هیچ کاری هم ازم بر نمی یاد..دارم از هیجان می ترکم...فک نکن این هیجان از خوشحالیه..نه!یه حال خاصی...یه مخلوطی از ترس و دلهره و خوشحالی و ناراحتی و بغض... سرما خوردگیم بد و بدتر شده..تمام بدنم درد می کنه بسکه سرفه کردم..اعصابم ضعیف تر شده.. امروز جمعه بعد از...
-
می ترسم
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 20:28
می ترسم. حس خوبی ندارم...نکنه؟ نکنه اشتباه کنم با این همه اعتماد..
-
شادی
پنجشنبه 22 اسفندماه سال 1387 10:06
دیشب مثه یه خواب بود..مثه رویا...چه عاشقانه می گفت دلم برات تنگه...می خواستم پرواز کنم... چه کوتاه بود این شادی کودکانه ی من.
-
if u knew
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 19:21
امروز سعی کردم با همه ی سرما خوردگی و منگ بودنم درس بخوانم....با اینکه زیاد هم پیش نرفتم اما کمی از دلهره ی هفته ی بعد را کاهش داد...همچنان دستمال به دستم و معلوم نمی شود بعضی وقت ها از حجم دلتنگی اشک هایم خود به خود سرازیر می شود... مسیج داد که چقدر محله ی شما ترافیک ست..گفتم چون هر کسی اینورا پیدایش نشود...از پنجره...
-
کل مه سه حر فی
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1387 18:31
رفتم قسمت یاددا شتهای چر کنوس...چقدرحرفهایم را از ته دل وصادقانه گفته بودم...و کاش آنها را هم پست میکردم..چقدر وقتی می خوانمش از آن غریبه منزجر می شم...مهم نیس که چه کرد و چه بود مهم اینست که دیگر نیست...چقدرجنس دوست داشتنم با مسافرم فرق می کند...میترسم ازآن کلمه سه ح رفی استفاده کنم...نکند؟ هدا می گفت شاید این اشتیاق...
-
بیمارم.
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1387 02:16
تشنه ی در آغوش کشیدنش بودم... حرف هایی می زد و من انگار پشیمان از فکرهای منفی و پیش خود می گفتم دیدی من بی جهت عاشقانه و عطش وار نمی خواستمش...توی خواب باز سرد بود و دوست داشتنی... خواب هایم بی جهت نیست... خدایا دلتنگم. گوش می کنی؟ بعضی وقت ها در اوج سختی ها تقلا می کنی نمی فهمی چه در پیش داری...مثل چند ماه پیش...مثل...
-
کلی چرا!
شنبه 17 اسفندماه سال 1387 17:22
چرا من ظرفیتم تو همه چیز انقدر کمه؟ چرا انقدر زود خسته می شم؟ چرا انقدر زود ناراحت می شم؟ چرا انقدر دیوانه وار دوسش دارم؟ چرا با من اینجوری می کنه؟
-
خریت
جمعه 16 اسفندماه سال 1387 21:31
خریت پشت خریت...می ترسم از روزهای زندگیم...من مثل نخ های سیگار که کم کم جان آدم ها را می گیرد جان خوشبختیم را روز به روز می گیرم.
-
.
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1387 23:33
یکم از گفتنش دردم می یاد...حس حقارت هم بهم دست می ده... اینکه خیلی تنهام...خیلی...