-
کنسلینگ
پنجشنبه 11 مردادماه سال 1386 00:07
بعضی وقتها تا نخونم نمی تونم بنویسم...الان هم حوصله هیچ کاری ندارم..حتی می خوام کلاسی که می رم رو هم کنسل کنم...همه چی کنسل! می رقصیم هر نفس پا به پا نگاهت می یفته تو نگام دستاتو حلقه کردی دور گردنم می دونی جز تو هیچی نمی خوام می دونی می دونی دوست دارم چقد با صدای بلند گوش کردن و دیوونه شدن با این آهنگ کیف می ده...فقط...
-
می رقصی و می مستی...
چهارشنبه 10 مردادماه سال 1386 00:21
می رقصی و انگار که مستی...مست از همین شراب تلخ... اصلا دلم نمی خواد فیلم تولد رو ببینم که می دونم از خجالت آب می شم...قبلش حال تهوع بدی داشتم..به مریم غر می زدم که کاش می شد نرم اصلا حوصله ندارم و اینا...وقتی رفتم اونجا دیگه به زور می شستم..هم این کمر لعنتی اذیت می کرد (دکتر گفته باید برم بهم ورزش بده که من تنبلی کردم...
-
روز خوبی بود...
پنجشنبه 4 مردادماه سال 1386 01:09
امروز خیلی خندیدیم... چشمها و احساسم هیچ وقت اشتباه نمی کنند...من خیلی بدم که انقدر خوش اخلاق و با نمکم...می دانم که خیلی دوستم دارد(این هم می دانم که خیلی خود شیفته ام:دی)...کاش می توانستم بپذیرمش...صداقت و احساسش زیباست...چقدر خجالت کشیدم وقتی گفتم نخور چاق می شی مگه تو رژیم نیستی:دی...نمی شد حالا نمک نریزیم؟ بامزه...
-
.
چهارشنبه 3 مردادماه سال 1386 00:58
بعضی وقتها واقعا فکر می کنم بودنم در این دنیا اشتباهی بوده است. انگار که من برای این دنیا نیستم. کاش حداقل یک چیز فقط یک چیزش خوشحالم می کرد... خدایا من دنیای دیگری می خواهم. داری؟ پ.ن: دیگر شب را دوست ندارم.
-
می خندیم.
دوشنبه 1 مردادماه سال 1386 23:11
بهار سرشو برگردوند و گفت: جدی جدی می خوای شوهر کنی؟ داد زدم: دیوونه حواست به جلو باشه الان می زنی به اوتوبوسه.گفت: تو چی کار به رانندگی من داری جواب منو بده. گفتم: نه بابا یه ماه دیگه دارم می رم حرفی می زنیا اصن کی حوصله این برنامه ها رو داره بعدشم جدی نیست!گفت: پس چرا قبول کردی بیان. گفتم: الکی!نمی دونم. گفت: می...
-
پاچه می گیریم.
دوشنبه 1 مردادماه سال 1386 00:35
سرم درد می کند برای یک دعوای حسابی...امشب از آن شب هاست که هر چه زور می زنیم گریه مان نمی گیرد و انگار هیچ کس هم پیدا نمی شود ما پاچه اش را بگیریم...
-
هنر هنر هنر
شنبه 30 تیرماه سال 1386 20:50
از دیروز تاحالا دارم فکر می کنم که چرا هیچ هنری نداریم...چرا در هیچ زمینه ای به قول گفتنی استاد نیستم..چرا هیچی حالیم نیست...اصلا از کجا باید شروع کرد...خب از چی باید شروع کرد..موسیقی؟ نقاشی؟ رقص؟ نوشتن؟ خوندن؟...الان دچار دپسردگی شدم که چرا من هیچی بلد نیستم که حداقل خودم بهش افتخار کنم:(...چقدر دلم می خواست بلد...
-
:دی
یکشنبه 24 تیرماه سال 1386 18:05
با لیلی و رینی بیرون بودیم...نه دلمون خوردنی می خواست نه جایی داشتیم بریم...ساعت ۹ اینطورا بود و دلمون هم نمی خواست بریم خونه..کشتمشون از بس گفتم بریم یه کار هیجانی بکنیم..هی می گفتن خب تو بگو مثلا چی کار؟...همونجا دست یکی سیگار دیدم...گفتم بچه ها پایه این یه نخ بکشیم بخندیم؟(خیلی مثلا هیجانی بودااا) گفتن فاطمه تو جدی...
-
می رم به خدا...می رم دکتر!
شنبه 23 تیرماه سال 1386 14:12
از دو روز پیش شروع شد...وقتی که یه اس ام اس با یه شماره نا آشنا داشتم...فکر می کردم م باشه. می دونی آدم وقتی دلش یه چیزی رو بخواد توهم می زنه! وقتی دیدم یکی از دوستای قدیمیمه که دلش گرفته و یاد من کرده بغضم گرفت...از اون موقع دیوونه تر شدم...انقدر دلم براش تنگ تر و تنگتره که همش دستم می ره طرف مبایلم...دیشب دختر...
-
خالیم...پر از خالی!
پنجشنبه 21 تیرماه سال 1386 22:50
زیاد گریه نمی کنم. وقتی هم گریه کنم نمی ذارم کسی اشکامو ببینه..امروز توی مولودی..وقتی دف می زدن...یه هو نمی دونم چم شد که هر کاری می کردم نذارم اشکام بیاد نمی شد...کلی هم خودمو فحش می دادم که خره حالا همه او سایه و خط چشمت می یاد پایین هیولا می شی...اما دیگه مهم نبود...وقتی هم اومدیم بیرون با لیلا تا سر جاده فشم رفتیم...
-
کار آدمایی مثه من...
سهشنبه 19 تیرماه سال 1386 23:32
دکتر گفته زیاد فک می کنه. گفته مگه به چی فک می کنه؟ گفته نباید انقدر فکر کنه... گلایه: س اصرار داشت بنویسم. اصرار داشت بعد از بستن اونجا تو ماه که چند باری بهش سر زده بود بنویسم..خودش می دونه چی می گم. گلایه: دلم نمی یاد کسی ازم ناراحت باشه. حتی این دنیای مجازی کوفتی. پس من کی باشم که خوام به کسی جسارت کنم. هر چند من...
-
فکر کن..
سهشنبه 19 تیرماه سال 1386 14:46
فکر کن از بی حوصلگی تو آی دی های قدیمت گشت می زنی...یک آیدی با اسم امیر چراقش چشمک می زند و تو هم قلقلک داده می شوی که پی ام بدهی و آ اس ال بپرسی..اونطور که معرفی می کند از مناطق بالا شهر تهران ست و پسری با کمالات و درس خوانده. فکر می کنی چه خوب! سنش هم که به من می خورد حالا می خواهد دروغ بگوید یا نه! اگر بچه مدرسه ای...
-
بیخود نیست...
یکشنبه 17 تیرماه سال 1386 23:36
با داداش کوچیکه قهرم...امشب که تو رستوران دیدمش رومو کردم اونور...کاش حالش کلی گرفته باشه چون من هدفم واقعا همین بود:دی مامان میگه اخلاقت خیلی بده خیلی بد! این داداشته...آره این اخلاق بد رو دارم که واسه یکی که دوسش داشته باشم از جونم تا می تونم مایه می ذارم..داداشم باشه که خیلی بیشتر! اما وقتی ببینم نامردی می کنه...
-
از اونجایی که...
جمعه 15 تیرماه سال 1386 23:57
از اونجایی که وقتی من قاط می زنم کلی ترسناک می شم و حتی با یه لبخند هم پاچه می گیرم بابا منو برد گردش!!! زن داداشم می خواست بره فرودگاه استقبال خانواده ش که سه روز رفته بودن کیش (نخند دهه!) و من بابا رو همراهی کردم یعنی بابا منو برد گردش که یکم از اون حالت گازگیری در بیام. اینم بگم که ما عروسمون رو خیلی دوست داریم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 تیرماه سال 1386 22:37
قابل توجه دوستان! من بالاخره از خونه رفتم بیرون...به مدت ۳ ۴ ساعت..با شیرین و الناز رفتیم روز سوم رو دیدیم و سوپر استار یه شامی زدیم به معده و اومدیم خونه...با اینکه خیلی کم بود اما کلی روحیه گرفتم..دلم خیلی واسشون تنگ شده بود خیلییییییی... واسه پایینی کامنت بذارید.
-
من همچنان...
چهارشنبه 13 تیرماه سال 1386 15:20
دیشب داشتم نوشته هایی که بعد از رفتنش نوشتم رو می خوندم...تا تونستم گریه کردم..نمی دونم چرا انقدر غمگین نوشته بودم..از این نوشته هایی که اشک آدمو در می یاره:دی... بیخیال! من همچنان تو خونه به سر می برم..اما دو بار هم رفتم دکتر...اینا رو نمی گم که دل کسی واسم بسوزه هاااا. این که دبی کلی تنهاییم کاملا تابلوه و ما یه...
-
غر غر غر
دوشنبه 11 تیرماه سال 1386 00:41
واقعا حرفی ندارم... این معده لعنتی منم امون نمی ده! کافیه یکم عصبی بشم اونوقت تا چند وقت پدرمو در میاره.. رانیتین هم که انگار نه انگار!نخورم سنگین تره مثکه...امشب یه هو فشارم افتاد و ولو شدم تقصیر خودمه! دکتر گفت که باید سرم بزنم گفتم نمی خوام درد داره:دی...دلم واسه مامان می سوزه...من که از این ور یه هو حالم بد می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 تیرماه سال 1386 23:02
هیشکی منو دوست نداره..حتی خودم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 13:34
هر چند وقت یه با این حس می یاد سراغم...یه چیزی شبیه این که هیچی واسم مهم نیست..حسه بی اهمیتی...و خب این عکس العمل یه جور عصبانیت درونیه!!!
-
I can't help myslef
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 13:30
عصری رفتم بیمارستان و یکم با داداشم سرو کله زدیم...فقط می خواستم شادش کنم و یکم بهش برسم..چند تا جوکم بهش گفتم و کلی خندید و کلی بادش زدم بس که اتاقشون گرمه و این بیمارستان کوفتی یه کولر درست حسابی نداره اینم تبش بالاست همش گر می گیره..همش منتظر زنش بود که بیاد...می گفت دلم واسش تنگیده پس کجاست...آخ آخ چقدر این داداش...
-
شکر
دوشنبه 4 تیرماه سال 1386 00:01
خدا رو شکر عمل امروز هم به خیر گذشت..اما گفتن باید ۴ روزی بمونه بیمارستان...منم که اون روحیه ی همیشگی رو باز یافتم:دی ۴ ساعتی طول کشید تا آوردنش اتاقش...وقتی هم اومد خواب و بیدار بود و گرمش بود..منم تنها کاری که می کردم این بود که بادش بزنم...دلم واسش غش می رفت..اگه بدونه من انقدر دوسش دارما... همراهای هم اتاقیش هم...
-
آشتی
یکشنبه 3 تیرماه سال 1386 00:42
نمی خوام بنویسم چی داره می گذره...نمی خوام خاطره ش بمونه...نمی خوام.... بابا مثه همیشه شوخی می کنه و می خنده و سر به سرمون می ذاره..می گه پیش داداشتم می یای برو چند تا جوک یاد بگیر یکم سرحال بیاد...بابا خیلی خوب تو خودش می ریزه...اما هر کاری می کنم مامان چیزی نمی خوره..از همه بیشتر نگران مامانم...نه می خوابه نه می...
-
خوابم یا بیدار...
شنبه 2 تیرماه سال 1386 16:20
فکر کنم خیلی ضعیفم..انقدر که تا چهره آرومشو رو تخت بیمارستان که از اثر مرفینا خواب خواب بود بغضم داشت می ترکید و هر کاری می کردم نمی تونستم لبخند بزنم که مثلا واسه مامان روحیه باشه...بابا جاشو با مامان عوض کرد که بیاد خونه یکم بخوابه...الهی بمیرم هیچ کدوم از دیشب آروم و قرار ندارن...منم همون چن دیقه رو ظاقت آوردم و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 تیرماه سال 1386 00:32
خدایا ... چرا؟؟؟؟؟؟؟ چرا اون؟؟؟؟ خدایا به علی بسش بود..دیگه چقدر؟؟؟ مامان بابای من مگه چقدر طاقت دارن...خوب بود بابام داشت پس می یفتاد؟؟آره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوبه مامانم فقط داره نفس می شه؟؟؟؟؟ خوبه ؟؟؟؟ شد ما یه هفته راحت باشیم؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی خواااایم دنیاتو نمی خواااایم تو مگه خدا نیستی؟؟؟؟؟ می گن بگیم شکرت...
-
واقعا نمی فمم...
دوشنبه 28 خردادماه سال 1386 16:55
من واقعا نمی فهمم خالم واسه چی عرفان رو می زنه..درسته که خیلی شیطونه و الان کلی از دستش حرصیم...آخه بچه چغله ۳ ساله یه هو می یاد نشگون می گیره( فکر کنم خالم یادش داده؛:دی)...اما خوبیش اینه که هر چی می چلونمش هیچی نمی گه. واااای آدم ۵ دیقه می بینش تخلیه انرژزی می شه انقدر که بچه با صفاییه هیچی نمی گه هر چی ب و س ب و...
-
پرید
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 15:46
کلی نوشتم پرید... لپ مطلب این بود که من عادت کردم... همین
-
من در اینجا...
چهارشنبه 16 خردادماه سال 1386 15:22
شاید عوض کردن آدرس وبلاگ دلیل بچگانه و مسخره ای داشت اما می خواهم یاد بگیرم که اول از همه با خودم مهربان باشم و از همه بیشتر دلم به حال خودم به رحم بیاد...می دانم که این حالت، من مغرورانه ای از -من- می سازد اما برای به دست آوردن آنچه از دست رفته لازم است یا حداقل می ارزد به کمی بیشتر مغرور شدن.