شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش... که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش

شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش... که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش

گفت یو ار ا سایکو

یک لحظه انقدر ترسیدم که تمام بدنم می لرزید....هنوز هم می لرزم.. 

از دیروز غذا نمی خورم... 

می ترسم از اتفاق ها...می خوام فراموش کنم همه چیو...  

 

امیدوارم چیزی نشه..نمی دونم چرا انقدر می ترسم..دیگه داشتم عصبانیش می کردم.

 

می خوام تو حال خودم باشم.

الان تازگی داره این حس...برام عجیب و مقدس شده...به هیچی فکر نمی کنم هیچ چیز... وحتی صداش هم آرامشه... شد۴۹ روز ...و فردا ۵۰ روز....دلخورم..اما باز خواهانم... 

 

با نگی رفتیم مدینت..خیلی بش خوش نگذشت بسکه من هی استرس داشتم..می گفت لاغر شدم و قیافم عوض شده و به قول خودش حسابی بغل کردنی شدم!‌ تا رسیدم هم کلی از تیپ و لباسم تعریف کرد که یه هو تق پاشنه ی کفشم در اومد...به شوخی بش گفتم واای خب نمی گفتی..فک کنم ناراحت شد..وای خیلی حرف مسخره ای زدم... 

شدیدا به نگی وابسته شدم...روز به روز هم بیشتر دوسش دارم... 

 

مامان فهمیده یه چیزیم شده...یعنی نمی دونم چرا تازه فهمیدن...من خیلی وقته اسیرم. 

باورم نمی شه

 من هنوز همون شور و شوق سابق رو دارم...نمی تونم چیزی بنویسم..هیچ کاری هم ازم بر نمی یاد..دارم از هیجان می ترکم...فک نکن این هیجان از خوشحالیه..نه!‌یه حال خاصی...یه مخلوطی از ترس و دلهره و خوشحالی و ناراحتی و بغض... 

سرما خوردگیم بد و بدتر شده..تمام بدنم درد می کنه بسکه سرفه کردم..اعصابم ضعیف تر شده.. 

امروز جمعه بعد  از ۴۷ روز...

می ترسم

می ترسم.  

حس خوبی ندارم...نکنه؟ نکنه اشتباه کنم با این همه اعتماد..

شادی

 

دیشب مثه یه خواب بود..مثه رویا...چه عاشقانه می گفت دلم برات تنگه...می خواستم پرواز کنم... 

چه کوتاه بود این شادی کودکانه ی من.

if u knew

امروز سعی کردم با همه ی سرما خوردگی و منگ بودنم درس بخوانم....با اینکه زیاد هم پیش نرفتم اما کمی از دلهره ی هفته ی بعد را کاهش داد...همچنان دستمال به دستم و معلوم نمی شود بعضی وقت ها از حجم دلتنگی اشک هایم خود به خود سرازیر می شود... 

 

مسیج داد که چقدر محله ی شما ترافیک ست..گفتم چون هر کسی اینورا پیدایش نشود...از پنجره نگاه کردم..هیچ ترافیک هم نبود! بهانه اش بود... 

 

دیشب از خو  ا  ب پریدم...نمی دانم چه خوابی می دیدم...شماره گرفتم...نمی گیرد...کجایی؟  کجایی؟ کجایی؟ کام بک تو می ار ام گانا دای این نید او یو

کل مه سه حر فی

رفتم قسمت یاددا شتهای چر کنوس...چقدرحرفهایم را از ته دل وصادقانه گفته بودم...و کاش آنها را هم پست میکردم..چقدر وقتی می خوانمش از آن غریبه منزجر می شم...مهم نیس که چه کرد و چه بود مهم اینست که دیگر نیست...چقدرجنس دوست داشتنم با مسافرم فرق می کند...میترسم ازآن کلمه سه  ح رفی استفاده کنم...نکند؟ هدا می گفت شاید این اشتیاق ست..شوری ست که بعد از هر سفر تورا بیشتر و بیشتر مشتاقش می کند...شایداین آن کلمه سه حرفینیست...شاید راست می گوید... 

 

دیروز بازرفتیم هن گ اوت...هرکاری کردم خیس نشم فایده ای نکرد و بالاخره پرت شدم توی آب...و این سرماخوردگی لعنتی بدتر وبدتر شد!  طال  ع بی نی هم خواندیم... چقدر از مت  ولدین ار دی بدم می آید. 

 

تا ات لن تیس بردنش عجیب بود...اصلا شب زیر نور ماه عجیب شوده بود.