این عشق ست یا اشتیاق؟ ...
حدقه ی چشمم درد می کنه...حتی چپ و راست و هم نمی تونم نگاه کنم!
داداشی حالش خوش نیس...می ترسم...
کاش اسماشون یکی نبود...الان بیشتر از قبل به این اسم حساسیت دارم...ناخوداگاه چشمام پر از اشک می شه...
روزی هزار بار تلقین می کنم من مسافرم رو نمی خوام.
با هم گروهیم مشکل دارم...انقدر راحت اعصابم رو بهم می ریزه که داداش کوچیکه هم انقدر زود عصبیم نمی کنه!
صندل هم بوی پا می گیره نمی گیره؟؟؟ بابا حال تهوع می گیرم خب!
مامانش زنگ زد...مامان می گه فکراتو بکن هفته ی دیگه می یان که صحبت کنیم...چی بگم؟ بگم نمی خوام؟..آمادگی ازدواج ندارم؟...واقعا ندارم...می ترسم اصن...حوصله هیشکیو ندارم...بدم می یاد از همشوووووووووووووووون
حدقه ی چشمم درد می کنه...قرار بود امشب مراقبش باشم تا بهتر شه...
روزام خوبه ها...یعنی خوبیش اینه که وقت سر خاروندن ندارم..همش فکرم تحویل ریپورت و همورک و کوییز و ایناست...
دلم نمی خواد بهش فکر کنم...دلم می خواد مثه بقیه آدمای بی لیاقت زندگیم بندازمش دور...می خوام بندازمش دور...کسی که من خیال می کنم شناختم بی لی اقت نیست....من نمی تونم اینطور عاش قانه یه بی لیاقت رو دوست داشته باشم...تو ریا ض ی بهش می گیم کانترادیکشن...و نتیجه گیری منط قی ش می شه: این آدم وجود نداره...کاش وجود داشت...کاش زندگی یه جور دیگه با من تا می کرد...کاش زندگی من رو عاشق یه موجود ح قی قی می کرد...کاش زندگی می ذاشت قلبم باکره بمونه تا وقت مناسب. شاید عشق به موجود حقیقی وجود نداره...
...actually there s a complic ated phil osophy behind it
C ! that s a sign of taking so many phil osophy cour ses, u cant think in a sing le way and then u happen to be more and more cra zy