-
تف...
چهارشنبه 25 دیماه سال 1387 23:26
سردی نگاهم خودم رو هم آزار می ده...همینطور احساس سردم... روز به روز از جنس مخالفم بیشتر بدم می یاد...روزبه روز بد بین تر و بدبین تر می شم..و نسبت به زندگی با این موجودات دلسردتر...بعضی وقت ها فکر می کنم زخمی که چند ماه پیش خوردم هیچ تاثیری روم نداشته..اما حالا که دارم زده می شم می فهمم که ریشه ش کجا بوده و چه ضربه ی...
-
من یک زیاده خواهم
دوشنبه 23 دیماه سال 1387 01:09
می دونی چیه خدا...دیگه هیچی ازت واسه خودم نمی خوام... که بدونی من زیاده خواه نیستم...درست وقتی دیوونه شدم که فامیل کورس گذاشته یکی یکی دعوت کنه و منم حوصله ی هیشکی رو ندارم...اگه به خودم بود همین فردا بر می گشتم که تنهای تنها باشم! بی صبرانه منتظرم درس و دانشگاه شروع بشه
-
من چیزی گم کردم
پنجشنبه 19 دیماه سال 1387 01:01
این روزا همش به روضه رفتن گذشت ... خوب بود.... باز هم خواستگاری کرد و هر کاری کردم بتونم راحت نه بگم نشد که نشد...کاش خودش از حرفام می فهمید ... انقدر خوبی داره که نمی تونم دلیل قانع کننده ای براش بیارم..فقط دوستش ندارم...گفته بودم که شارلاتان ها رو دوست دارم...فکر کنم فهمیده باشد... من چیزی گم کردم...می خوام فکر این...
-
من چیزی گم کردم
پنجشنبه 19 دیماه سال 1387 01:01
این روزا همش به روضه رفتن گذشت ... خوب بود.... باز هم خواستگاری کرد و هر کاری کردم بتونم راحت نه بگم نشد که نشد...کاش خودش از حرفام می فهمید ... انقدر خوبی داره که نمی تونم دلیل قانع کننده ای براش بیارم..فقط دوستش ندارم...گفته بودم که شارلاتان ها رو دوست دارم...فکر کنم فهمیده باشد... من چیزی گم کردم...می خوام فکر این...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 دیماه سال 1387 23:54
نمی دونم چرا انقدر بی قرارم.... دلم مسافرم رو خواست.....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 دیماه سال 1387 23:53
نمی دونم چرا انقدر بی قرارم.... دلم مسافرم رو خواست.....
-
ا ام دان
پنجشنبه 12 دیماه سال 1387 01:58
ای ام دان ویث مای اگزمز. همش رو گند زدم ! گند! امشب رفتم پایین..با هوای پر از مه...فوق العاده بود...با یه شاخه گل رز...با یه دل سنگ و دو تا چشم عسلی...با کلی خستگی و ندونم کاری! خوب بود... سال نو ی این خارجکیا بود ...
-
زن نمونه
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 00:24
بازم دارم بیخیال درس می شم..دو روز بیشتر وقت ندارم واسه ۴ تا فاینال...اما عین خیالم هم نیست...به درک... که چی بشه...حالا این ترم آنر نشم چی می شه...اصن نیما راست می گفت من به درد این رشته نمی خورم بهتره عوضش کنم..اما من که حوصله ندارم برم یه رشته دیگه رو این همه از اول بخونم..پس یا ول می کنم یا با س پاس می کنم بره پی...
-
عشق و کشک و دوغ
جمعه 6 دیماه سال 1387 22:10
می دونم ..مسا فر م هیچ وقت نمی یاد...الکی منتظرم..حالا به فرض بیاد...چه فرقی می کنه وقتی موندنی نیست... چرا فرق می کنه...حداقل از دلتنگی در می یام...حداقل شاید یه بار دیگه دیدمش...حداقل شاید یه چیزی بگه که از چشمم بیافته... دالی می گه خیلی احمقم ...می گه حالیم نیست و دیوونه بازی در می یارم..حسابی از دستم حرص خورد وقتی...
-
تنها
جمعه 6 دیماه سال 1387 00:18
تنهاتر شدم. مامان و بابا دوست ترم دارند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 دیماه سال 1387 21:13
من از تنهاییم می ترسم.
-
قول داده بود :(
سهشنبه 3 دیماه سال 1387 00:27
امروز دومین امتحان فاینال آزمایشگاه رو دادم..با این وضع درس خوندن و هوش و هواسی که دارم عالی بود هر دوش..از فردا می رم دانشگاه که واسه فاینالای اصلی که اولیش شنبه ست درس بخونم...اصلا وقت ندارم...فقط موندم چه جوری صالح رو تحمل کنم و وسط درس که حرف زیادی می زنه ساکت باشم و چیزی بش نگم...فکر کنم فردا تمام وقت رو باید...
-
آخر ترم
جمعه 29 آذرماه سال 1387 16:19
دوست دارم این دو هفته تموم شه فقط!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آذرماه سال 1387 15:15
به یه جای امن احتیاج دارم...
-
روزای شاد
جمعه 22 آذرماه سال 1387 01:23
بعضی وقت ها ازخودم می پرسم اون همه احساس سال پیش کجا رفته؟ الان داشتم آرشیوم رو می خوندم..هیچ حس دوست داشتنی نسبت به اون آدم ندارم...حتی متنفر هم نیستم...شدم یه آدم بی تفاوت که خاطره های خوبش برام عادیه اما خاطره های بد هنوز اذیتم می کنه... آدم جالب و با مزه ایه..اسمش دالی ه و به نظر خیلی هم مهربون می یاد...براش از...
-
سینما...
سهشنبه 12 آذرماه سال 1387 15:14
نمی دونم چرا حسودیم شد...نمی دونم چرا..نمی دونم ..خب حتما پولشو داشته واسش بخره...اصن لوس شدم !الکی ناراحت می شم..جلو همه فامیلیم رو صدا کرد و بهم برخورد..مثه بچه ها...حالا خوبه انقدر دوسم داره که بعدش از دلم در می یاره...شایدم چون می دونم براش مهمم ناراحت می شم....شاید چون این روزا واسه هیشکی مهم نیستم! شاید چون دلم...
-
ساحل آرامش
دوشنبه 11 آذرماه سال 1387 00:26
صبح حوصله ی هیشکی رو نداشتم ..دیشب حسابی بهم فهمونده بود که مزاحمش نشم...منم هیچ قصدی جز آروم کردنش نداشتم...باید برای درست کردن سفره عقد با هانی اینا می رفتم خونه ی دوست مامان...یه عالمه کار بود که باید تو این چند روز تموم بشه...بیشتر خریدای بیرون رو به ما دادن و تا بعد از ظهر هزار بار رفتیم و اومدیم...بعدش هم که شا...
-
آرامشم
شنبه 9 آذرماه سال 1387 16:01
چقدر دیشب آرامش گرفتم...زیاد از ناراحتیام نمی گم اما آرومم می کنه...می دونه چقدر دوسش دارم و این دوست داشتن مقدسه...دوست دارم هرچه زودتر یکیو پیدا کنه و خوشبخت بشه... دیروز با همه ی نگرانی ها روز خوبی بود...امیدوارم امروز هم خوب باشه..می خوایم بریم بیرون اما من زیاد از شهر بازی و اینا خوشم نمی یاد..دارن به زور می...
-
شکستم
جمعه 8 آذرماه سال 1387 10:13
این حال نباید زیاد طول بکشه...می دونی چی گفت؟گفت من نمی تونم بیشتر از این اذیتت کنم... دومین کسی که تو زندگیم نمی تونم ببخشمش... اما فهمیدم چقدر صبورم...چقدر افتاده شدم...چقدر زخم خوردم... نمی خوام نگران کسی باشم...دیشب اشتباه کردم حالشو پرسیدم...معدش خونریزی کرده و منم خواب بدی براش دیدم...می ترسم این خواب و این...
-
خالیم
سهشنبه 5 آذرماه سال 1387 16:11
دنبال کسی می گردم تا خوب سرش داد بزنم...نه چون پرم..چون خالیم.
-
من گم شده
دوشنبه 4 آذرماه سال 1387 19:41
بحث بالا گرفته بود و یکی کی از ک لاب و بارایی که رفته بودن تعریف می کردن...از جمع هفت نفریمون سه نفر مدام از تجربه هاشون می گفتن و تنها کاری که می تونستیم بکنین گوش دادن بود...نمی دونم چه پدر کشتگی باهام داره..به محض اینکه گفت بچه ها شماها چرا ساکتین بهم گفت شما از مبانی اسلام برام بگو...نمی دونم این لبخند و خنده ی...
-
!
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 23:10
بدترین امتحان عمرم.
-
یک روز نه چندان غم آلود اما پر از غم
جمعه 1 آذرماه سال 1387 11:24
یادم می یاد درست از وقتی ۱۵ ۱۶ سالم بود وب لا گ می نوشتم... اون موقع ها بیشتر سعی داشتم آشنا بشم با این و اون و تعداد دوستام رو روز به روز بیشتر کنم و نوشتن بهانه بود...یه موقع هایی یادمه بابام هم نوشته هامو می خوند و کلی مسخرم می کردم..خب خانواده ما خیلی به این نوشتن و اینا اهمیت نمی دن..بابام فکر می کنه من فقط باید...
-
زودم بود
سهشنبه 28 آبانماه سال 1387 20:45
درست وقتی که فکرشو نمی کنی دلت می یفته یه جایی که نباید...مردم انقدر بهش فکر نکردم..انقدر تلقین کردم که دوسش ندارم...دل من خالی از احساس بود...اما دنبال هیچ حس تازه ای نبود... کلافه ام و دلتنگ... زودم بود خدا.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آبانماه سال 1387 17:49
دلم تنگه...هیچ کاریم نمی تونم بکنم جز کنار اومدن با این دلتنگی...
-
دل می بندم به هر چی قالتاقه!
چهارشنبه 22 آبانماه سال 1387 18:15
دوست دارم همینطوری ادامه بدم..هیچی برام مهم نباشه و دلتنگش نباشم...داره از چشم می یفته...طاقتم بیشتر ازایناست..اینو خودم هم می خوام که از چشم بیفته و یه جورایی تلقینه! گفته شنبه بر می گرده و من می خوام نه به اومدنش فکر کنم نه به رفتنش...کاش می فهمیدم کی دروغ می گه کی راست...البته دیگه باید این واقعیت تلخ رو قبول کنم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آبانماه سال 1387 13:01
این من نبودم که ابراز احساسات کردم...البته اونم مثه همه ی پسرا...به یکباره فوران احساسات می کنه و دلش می خواد بگه عاشقمه.
-
انتظار
پنجشنبه 16 آبانماه سال 1387 22:21
حسابی بین عقل و احساسم درگیرم... می شناسم خودمو انقدر خودمو دوست دارم که آخر عقلم پیروز می شه اما داغون می شم... حتی الی هم درکم نمی کنه...هیچ کس نمی تونه درکم کنه....دوستش دارم و این احساس یک طرفه برای مغروری مثل من بعیده..نمی دونم تازه خودم شدم یا کاملا یکی دیگم... موضوع دیگه اینه که اصلا می تونم باورش کنم یا...
-
غر
شنبه 11 آبانماه سال 1387 12:34
این بلاگ اسکای هم با ما سر لج داره..کلی نوشتم همش زد و پاک شد.... حوصله ی هیچ کسو ندارم..کاش می تونستم بگم نیان اینجا...دیشب نیلو رو که می دیدم یادخودم افتادم...انگار من بودم اون پشت..با تمام وجودم درکش کردم...حالم بد شده بود...بعد یه هو اون یارو سیریش زنگ زد..فکرکردم از خونه ی نیلو اینا دارن زنگ می زنن و سریع...
-
نگاه
سهشنبه 7 آبانماه سال 1387 23:24
نگاه آدما همیشه پر از حرفه... من دنبال یه نگاهیم که تاحالا از هیچ کس ندیدم...هیچ کس...نمی دونم دقیقا چیه اما اینایی که ای روزا می بینم و پرا ز شهوت و هوسه نیست... بوده نگاهایی که معلوم بوده دوست می دارن اما توش صداقت نبود...چه فایده...چه فایده...خستم از این همه کثافت...خستم از نگاه های کثیف.