-
کابوس زندگی
پنجشنبه 11 بهمنماه سال 1386 01:40
یه موقعی یه هو وسط راه وایمیسی و از خودت می پرسی: می فهمی داری چی کار می کنی و کجا می ری؟؟؟ نمی فهمی..فقط قدمهات رو تندتر و تندتر بر می داری و دوست داری خسته بشی که فکر نکنی و زودتر برسی... دیشب تا صبح کابوس می دیدم...اون که خواب بود..کابوس زندگی و چی کار کنم... پ.ن: باز من تنها شدم و فکر و خیال و خل و چل بازی اومد...
-
یک روز پر مخاطره...:((
سهشنبه 9 بهمنماه سال 1386 22:52
دیدی بعضی روزا از صبح کله سحر که بلند می شی انگار همه کائنات دست به دست هم می ده حرصتو در بیاره! ساعت مبایلمو گذاشته بودم واسه نماز و خب زودتر از همیشه بیدار شدم چون هیچ وقت ساعت درست حسابیش دستمون نیست و مثه زمان مامان بزرگا واسه وقت نماز به آسمون نگاه می کنیم:دی . نمازمو که خوندم یه میسکال زدم به میم که خواب نمونه...
-
شاید زندگی همین باشد
یکشنبه 7 بهمنماه سال 1386 22:01
خیلی زور داره وقتی صبح زود بیدار بشی و کلاس اولت اونم روز اول دانشگاه کنسل بشه...در کل روز کسل کننده ای بود...مسی می گفت چقدر چاق شدی و نگی می گفت خیلی لاغر شدی...۲۰ روزی می شد همو ندیده بودیم .. نمی دونم چرا حرفی ندارم...خونه خیلی ساکته و همین سکوتش منو گرفته و هر بار که میم زنگ می زنه غر می زنه که چرا اینقدر بی...
-
بازم دور می شم و دلتنگ
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 15:35
-
فرهنگمونو باید گل گرفت!
جمعه 7 دیماه سال 1386 21:43
ورقه های چرک نویسی که چند تا برنامه روش نوشته بودم رو یکی یکی بیرون می کشیدم..تپش قلبم بند نمی یومد. ورقه های رو با حرص مچاله می کردم و احساس درد توی دستام حس خوبی بهم می داد..حداقلش تپش قلبم رو فراموش می کردم... درس بخونم که چی؟ یکی اینو به من بگه...این همه برم و بیام هر روز..بابا با جون و دل این همه هزینه کنه ...به...
-
بچگی می کنم
سهشنبه 4 دیماه سال 1386 00:19
دلم می خواد مثه بچگیام فقط بخندم و ندونم سختی فردا یعنی چی
-
دستپاچه
دوشنبه 26 آذرماه سال 1386 22:45
فردا می ریم سوریه... خدا به خیر بگذرونه... بعدش هم که فاینالا.. نمی دونم چرا انقدر دستپاچه م!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 آذرماه سال 1386 22:40
همه چی باز داره شروع می شه..من هیچ وقت از هیچ چیز عبرت نمی گیرم!.. می شه گفت روزای خوبیه...اعصابم خیلی داغونه اما همین که هست آرامش دارم... وقت کم می یارم! یکی به من وقت بده
-
مای دریم
جمعه 25 آبانماه سال 1386 11:49
پادشاه ظالمی بود که هر کی می یفتاد توی اون قسمت دریا و بعدش به خشکی اون طرف نجات پیدا می کرد رو نمی ذاشت به خونه ش برگرده...نمی دونم کی بود که اسیرش شده بود اما هر کی بود واسم عزیز بود و براش به هر دری می زدم که بتونه نجات پیدا کنه...به همه التماس می کردم و از همه کمک می خواستم..تا اینکه خودم هم گرفتار اون دریا شدم و...
-
خوبم.
دوشنبه 21 آبانماه سال 1386 20:38
مامان اینا اومدن... خنده دار بود..روزی که اومد تو بغلش گریه م گرفت..دلم می خواست هیشکی اونجا نبود و همینجور گریه می کردم...انقدر عصبی شده بودم که با همه دعوا داشتم...همیشه هر وقت دلتنگ یا ناراحت می شم قاطی می کنم..این یه نوعشه! داداشی هم خدا رو شکر راه می ره..اما خب هنوز نمی تونه درست راه بره...مامان هم خیلی...
-
:(
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1386 19:25
نمی شه هر کاری می کنم دوری مامان رو به روی خودم نیارم نمی شه...امروز که زنگ زده بود از بغض نمی تونستم جوابشو بدم..نمی دونم شاید این سه هفته خیلی سخت بوده..و دوری مامان بابا فقط یه بهانه ست تا من خودمو بیشتر لوس کنم... عروس خانوم ما هم نمی یاد ..حالا بگین خواهر شوهر بازی در نیارم...من که از خدامه نیاد:دی اما خب داداشم...
-
روزای منو!
دوشنبه 14 آبانماه سال 1386 19:16
امروز از صبحش حرص در آر بود...به فدیلا گفتم ساعت ۱۰ بیدارم کنه...یه بار ۶:۳۰ یه بار ۷:۳۰ یه بار ۸:۳۰ و آخر سر هم ۹:۳۰ بیدارم کرد دیگه به فارسی تا دلم خواست از عصبانیت فحشش می دادم:))...صبحانه هم هیچی نخوردم و سرم به شدت درد گرفته بود... کلاس اول از اونجایی که استادش خیلی دیوونه ست کلی خندیدیم...می گفت اگه می خواین...
-
پست های من شده..
یکشنبه 6 آبانماه سال 1386 21:59
پستای من شده تعریف کردن غم و آه و ناله....ا می شه گفت خوشحالم...خدا رو شکر پای داداشی خوب شد و خواب منو مامان تعبیر شد...اما ماهیچه هاش ضعیف شده و نمی تونه فعلا راه بره... دیشب واسه مامان خواب دیدیم...تو بغلش خیلی گریه کردم...می گفت خوب خوبه...منم مطمئنم که خوبه...باید خوب شه زودی..دلم واسش خیلی تنگه...کاش خودم الان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 آبانماه سال 1386 22:34
خیلی خسته م... باز مریض داری...من غلط می کنم بخوام ناله کنم...دیگه روم کم شده!
-
سفرنامه
یکشنبه 29 مهرماه سال 1386 00:11
خیلی دلم می خواست وقتی ایران بودم بیام و بنویسم و شب ها با بغض نخوابم اما نمی شد... جمعه بود و خاله ها برای دیدن مامان آمده بودند..مامان حال خوبی نداشت..قرار بود شنبه که عید است همه برویم اوشان فشم ویلای مادربزرگم...آنجا با لیلی توی اتاق چپیدیم و ساعت ها حرف زدیم و از دو ماهی که همدیگر را ندیده بودیم گفتیم و شب هم با...
-
من و تولد
دوشنبه 23 مهرماه سال 1386 23:26
اوهوم..امروز تولدم بود... تولدم مبارک... مرسی از همه اونایی که تبریک گفتن.. دوستون دارم فراوون:ایکس
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 مهرماه سال 1386 00:43
خوشحالم! من دوباره مغرور شدم!
-
سگه می گه هاپ هاپ
چهارشنبه 4 مهرماه سال 1386 20:28
هیچی ندارم بگم... خونه داداشی آماده شده...مونده خط تلویزیون و اینترنتشون بیاد و رفع زحمت کنن..بابا امروز می گفت اگه می خوای اینا که رفتن برو تو اتاق بزرگه و اتاق خودت رو بده داداش کوچیکه...که منم گفتم نه بابا اتاق بزرگ رو می خوام چی کار...تازه!به اتاقم عادت کردم...تو اتاق کوچیک تنهایی کمتر حس می شه..منم که همش چپیدم...
-
من شدم رودخونه دلم یه مرداب...
جمعه 30 شهریورماه سال 1386 13:00
اومده بود خونمون و با بابا کار داشت...طبیعیه همیجوری هم زیاد می یاد خونمون...انگار که من تازه برگشته بودم ایران... گفتن که با زنش اومده...هاج و واج از همه می پرسیدم جدی زن گرفته؟ پس چرا ما خبر نداشتیم؟ و یه بغضی ته گلومو گرفت...بغضی که هر چه می گشتم دلیلی براش پیدا نمی کردم! چادر سرم نبود و از مامان خواستم که از همون...
-
u r the one who I lost without
دوشنبه 26 شهریورماه سال 1386 23:39
از بین همه سریال ها فقط اغما را می بینم... بابا اغما را دوست ندارد من همراه فیلم آبغوره می گیرم من خدا را شکر می کنم مامان نگران است مثل همیشه محکم در آغوشش می کشم انرژی می گیرم می خواهد برای همیشه بیاید ایران:( من نمی گذارم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 شهریورماه سال 1386 00:00
دستم خیلی درد می کنه...اونم دست چپ!! نه می تونم بتایپم نه بنویسم:( پ.ن: ای بی وفا دلمو شکوندی! آخ که چقدر آدم با این آهنگای مسخره می تونه جوگیر بشه و درایور بازی در بیاره!
-
رستوران یخی
شنبه 17 شهریورماه سال 1386 20:50
همه چیش از یخه و دماش ۶- درجه ست.یه پالتوی گرم و بلند با کفش اسکیمویی بهمون دادن که یخ نزنیم...بعد هم تو لیوانایی که از یخ درست شده بود شربت آوردنگ...خیلی جالب بود قسمتی که با لب تماس داشت آب می شد اما بعد از چند دیقه حس می کردی لبت سره و آلبالویی شده:دی..تا تونستیم عکس گرفتیم و با مسول اونجا کلی رفیق شدیم بسکه ازش...
-
تنگ غروبه این دل...
پنجشنبه 15 شهریورماه سال 1386 20:00
مثه شبای جمعه دلم گرفته... امروز با بچه ها حرف از عشق بود...بهشون گفتم که چه جوری حس تنفر پیدا کردم و ای کاش این حس به بی تفاوتی تبدیل می شد...گفتم که چه جوری دلم می خواد یه چیزی می شد که می تونستم انتقام بگیرم...به خاطره همه احساسم. به خاطر همه صداقتم! --------------------- همه جا می گفتم که تو هیچ کلاسیم به جز کلاس...
-
دل من تنگ غروبه...
چهارشنبه 14 شهریورماه سال 1386 22:02
خیلی وقته از فکر کردن فرار می کنم...دلم می خواد جلو جلو همه درسا رو بخونم و گیج بشم اما راجع به هیچی فکر نکنم... دلم نمی خواد به تابستونی که گذشت فکر کنم...به همه اتفاقای وحشتناک که مثه کابوس بود...به کسایی که خیلی زحمت کشیدن تا بتونم کمی دوسشون داشته باشم و نتونستم...به سردرگمی هام... ------------------------ گفته...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 شهریورماه سال 1386 11:44
بابایی حالش خوب شده ... مامان اینا هم اومدن و اوضاع خوبه... استادام خیلی باحالن کلی باید ازشون بگم که تو دلم مونده... به جز یکی از کلاسام تو هیچ کلاسیم ایرانی نیست:( تا چند روز دیگه اینترنت اتاقم وصل می شه اون موقع راحت تر می نویسم...
-
دعا کنین واسه عشق من:((
سهشنبه 6 شهریورماه سال 1386 19:47
کی دوست داره تو دانشگاه جلو یه عالمه آدم که نمی شناسنش گریه کنه؟...دست خودم نبود وقتی یاد عرقای روی پیشونی بابا می یفتادم که از قلب درد صورت و موهاش خیس خیس بود نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم...وقتی پسر عمه م که به تصادف اومده بود اینجا و گوشی بابا رو برداشت و گفت بابات داره آنژیو می کنه می تونم جلو خودمو بگیرم؟... نگ...
-
روز اول...
یکشنبه 4 شهریورماه سال 1386 16:36
امروز روز اول دانشگاه بود... خیلی انرژی مصرف کردم...دیگه نا ندارم جم بخورم از پا درد...تمام واحدام بهم ریخته ست! کاش خودش یه جوری درست می شد! همه بودن..همه با همون نگاه ها هنوز بودن! نگ با همون روحیه شاد و شنگولش و الان شادترش...ایشالله که آدم خوبی باشه...عشق نو زیباترش کرده بود و خنده هاش از ته دل بود...دلش می...
-
من و این همه حسرت...
سهشنبه 30 مردادماه سال 1386 00:20
دیروز اومدم همینجا که بش گفتم شهر مرده ها... لیلی باهام اومده...فعلا خیلی خوبه...اما هفته دیگه میره و من می شم همون فاطمه غر غرو... یه جوریم! تابستون نباید اینجوری تموم می شد...
-
آخرین روزا...
جمعه 19 مردادماه سال 1386 22:17
انقدر از دست بابا عصبی شده بودم که دست خودم نبود....قهرم! بچه های دختر عمه م اینجان...مامانشون حالش بهم خورده و بابا رفت دنبالشون و آوردشون...بهش گفتم مامانت چش بود؟ قفل می کرد؟ گفت نه!گفتم تشنج شد؟ گفت نه گفتم غش کرد گفت نه!گفتم پس چی؟ گفت نمی دونم یه هو حالش بد می شد سر درگم می شد...گفتم ناراحت نباش چیزی...
-
یه امشب شب عشقه...
یکشنبه 14 مردادماه سال 1386 16:23
خیلی وقت بود حرف می زدیم..میخواست همدیگر را حتی شده نیم ساعت هم ببینیم...دیروز با همه حس های بد و نگرانی هایم دیدمش...نمی دانم چرا هیچ نظری ندارم...درست یا غلطش را نمی دانم اما حسم خوب ست! واقعا از فکر کردن خسته ام...می رویم تا روزها بگذرند... می دانم می دانم...من برای همه ناراحتی ها بدترین راه را انتخاب کرده ام...اما...