-
آرزویی که از دلم گذشته بود
دوشنبه 6 آبانماه سال 1387 22:55
سخت دلتنگیم اما خب چه می شه کرد....فایده ای هم نداشت حتی اگر می گفتم که دلم می خواد باهاش باشم...اگه فایده داشت معطل نمی کردم... من چم شده؟ دیدی بعضی وقتا یه آرزوی کوچیک از ذهنت می گذره..یعنی خیلی وقتا آرزو هم نیست یه کم تو دلت با خودت می گی چرا واسه من پیش نیومد.. وبعد مثلا بعد از یه سال واست اتفاق می یفته و یاد حرفی...
-
زمان می خوام
جمعه 3 آبانماه سال 1387 12:54
خودم خواستم نبینمش... اما کاش می تونستم یه لحظه از فکرش بیام بیرون..نمی تونم بگم خیلی دوسش دارم... برام کاملا نا شناخته ست اما تاحالا انقدر وسوسه شناخت یه غریبه نبودم... گذاشتم هر چی می خواد پیش بیاد... نمی دونم اون چی فکر می کنه :( کلی علامت سوال شاید زمان کمک کنه فراموشش کنم این غریبه نا شناخته رو! این کلمه زمان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مهرماه سال 1387 21:12
از قبل امتحان هم خوب نبودم..اما انقدر امتحانو خراب کردم که الان فقط می تونم به سردرد وحشتناکم فکر کنم... من منتظرم.
-
اشتباه
دوشنبه 29 مهرماه سال 1387 17:33
نگ پرسید ناراحتی؟ دروغ گفتم. پرسید : به خاطره نبودنش ناراحتی ؟ اول دروغ گفتم. اما بعد گفتم یکم. که بازهم دروغ بود. از اول دست خودم نبودم..آمدم کمی کنترلش کنم..خودم را می گویم و احساس عجیبم را...همه چی را خراب کردم...حالا من مانده ام و یک عالمه سوال بی جواب...نمی خواست.....اما خودم گفتم...نمی توانم جبران کنم...یاد...
-
تولد
سهشنبه 23 مهرماه سال 1387 23:07
تولدم مبارک. حس خوبی دارم. فکر کنم سال خوبی باشه. امسال تولدم همه چی جدیده. دوست دارم این تازگی رو. حداقلش اینه که یکم از بی حوصلگی و فکر و خیال آدمو در می یاره. جمعه یه تولد کوچیک گرفتم و دوستامو دعوت کردم...یه جورایی تو رودرواسی مجبور شدم بگیرم...دوست داشتم هر کسی رو که واقعا دوست دارم دعوت می کردم و انقدر تو قید و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهرماه سال 1387 12:44
کاش می دونست چقدر برام مهمه...کاش از کله خراب من خبر داشت...اصلا وقت نکردم خودم رو بشناسونم..با همه برام فرق داشت...نمی تونم بگم چه فرقی..فقط داشت...از ثانیه ی اول... ظهر شده و واسه این هفته یه کوه کار دارم...حوصله ندارم...حتی به مامان گفتم تولد هم نمی خوام...
-
کار من نیست.
سهشنبه 16 مهرماه سال 1387 23:23
نمی دونم از کجا بگم و بگم که چه جوری شروع شد..آخه اصلا نذاشت من به تاریخ نگاه کنم که بفهمم کی شروع شده...نمی دونم چرا انقدر مهمه....الکی الکی...اولش انقدر بهم انرژی می داد و خوشحال بودم که هیچی برام مهم نبود..به هیچی فکر نمی کردم...اما الان فقط داره اذیتم می کنه..بدون اینکه من تصمیمی گرفته باشم..برای اولین بار اصلا...
-
۱۰ روز تعطیلی
شنبه 13 مهرماه سال 1387 21:44
خب بالاخره تعطیلی ۱۰ روزه هم تموم شد..اصن نفهمیدم چه جوری گذشت....تو این ده روز کلی اتفاق افتاد..خیلی هم خوب بود...و مهم ترینش اتفاق دیشب بود...با هانی اینا رفته بودیم بیرون که قرار بود به مامان اینا ملحق شیم که بعدش افتادیم تو پالم...و بعد هانی از اینکه رفته بود تو پارکینگ تنگ حسابی عصبانی شد...و من موندم توی گندی که...
-
زندگی خوبه...
پنجشنبه 11 مهرماه سال 1387 00:02
زندگی می تواند از این زیباتر هم باشد... قبلنا فکر می کردم ما آدما ..بهتره بگم ما دخترا نیاز داریم به دوس داشته شدن..اما الان فکر می کنم بیشتر از دوست داشته شدن به دوست داشتن نیاز داریم...اینو الان می فهمم...که بعد از یه مدت طولانی خالی از احساسم... کلی حرف داشتما..پرید یه هو.
-
اکتیوی
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1387 17:44
موندم این همه انرژی رو از کجا می یارم..هر روز که می یام خونه از خستگی تو ماشین غش می کنم و یه چند مینی خوابم می بره ...دیروز هانی اینا شام مهمون کرده بودن..با همه ی خستگیم رفتم اما کلی خندیدیم با هدی و نیلو و هانی...خودش یه جور انرژی بود...بعد قرار گذاشتیم شب همه بریم احیا...منم باید امتحان آنلاین می دادم...خلاصه...
-
روزای خوبیه
سهشنبه 2 مهرماه سال 1387 15:18
خیلی وقت بود می خواستم بیام و بنویسم که داره چیا می شه...به نگار می گفتم نگار دیگه تو فکر و ذهنم نیست...درست از ۵ شنبه شب و شب احیا...می گفتم ثانیه به ثانیه خدا رو شکر می کنم..انگار هر چی می گذره بیشتر و بیشتر می فهمم که راهی که رفتم غلط بوده!..من از همون روزهای برگشتن از مشهد می فهمیدم اما خب وابستگی هام زیاد...
-
ممنونم.
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 15:36
-
کار بد
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1387 22:20
-
درگیرم
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1387 19:19
-
کتاب خونه یونی
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1387 17:32
تو کتابخونه ی یونی نشستم و منتظرم ثانیه ها بگذره و این ویکند لعنتی هم تموم شه و باز هفته دیگه بیاد که من از کار و درس زیاد وقت سر خاروندن نداشته باشم... دو روزه انقدر عصبی و بد اخلاق شدم که خیلی زد از کوره در می رم...انقدر گوشی می خوام برای حرفام که همش قلمبه شده تو گلوم...دلم می خواد ۲۴ ساعته بیرون باشم..می دونی اصلا...
-
فراموشی
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1387 21:39
ماه رمضون هم امد و من هیچ فرقی نکردم...از خودم و بی خاصیت بودنم بدم امده... هیچ کس ...هیچ کس ناراحتی مرا یادش نیست. کسی مرا یاد خودم بیاندازد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1387 20:02
این روزا می تونه خیلی خوب باشه... اما خنده از رو لبام رفته...
-
دعا
دوشنبه 4 شهریورماه سال 1387 00:12
نمی دونم چی بگم..بعضی وقت ها می ترسم...من از آینده نمی ترسم از همین حالا و وضعیت داداشی که همه رو بهم ریخته می ترسم... نمی دونم دیگه چه جوری دعا کنم...دست به دامن کی بشم؟ خدا ...
-
فردا
یکشنبه 3 شهریورماه سال 1387 00:20
فردا یونی شروع می شه. هم خوبه هم بد.
-
کاش دلت تنگ بشه...
پنجشنبه 24 مردادماه سال 1387 23:39
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1387 21:19
می گن امتحان خداست...می بینی دکتر هم یه جوری حرف زده انگار که قطع امید کرده...خوب نمی شه باید باهاش کنار اومد...حتی نمی تونه آمپولش هم بزنه...درمانی نداره...باید انقدر صبر کنه تا بمیره....داداشی باید با بد بختیاش کنار بیاد...اون از طلاقش اینم از تشخیص دکتر...مامان داره گریه می کنه...منم که کافرتر از دیشب ناشکری می...
-
من می تونم...
یکشنبه 13 مردادماه سال 1387 23:33
-
دارم می یام
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1387 18:14
-
دلم تنگ ست...
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1387 19:12
-
می رم ح ج..
جمعه 3 خردادماه سال 1387 03:04
دارم می یام خدایا... باورم نمی شه... خیلی پرم خیلی..
-
تولد ماه من...
پنجشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1387 00:19
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1387 23:04
این پروجه برنامه نویسی یه جورایی مثه بازی های کامپیوتری اعتیاد آوره. به محض اینکه می شینی سرش انگار که می خوای تا همیشه چشماتو به مانیتور بدوزی و تمومش کنی..اما وقتی هر کاری کنی و این توپ لعنتی اون جهتی که می خوای حرکت نکنه حرصت در می یاد ...بعدش می گیری می خوابی و تو خواب انواع راه حل ها به ذهنت می یاد و وقتی بیدار...
-
امیدوار
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1387 17:38
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1387 00:38
خب... این دفعه حسابی آه و ناله و غم و غصه دارم که بگم...بدنم درد می کنه از این همه اتفاق...از این هفته سخت و گند! از این زندگی و سرنوشت خانوادم... عجیب نیست؟ این همه سختی اونم یه هو... می گن چشم و نظره... شایدم جادو جنبله! از ایند دعاها که می گن زندگی رو به آتیش می کشه.. بندازم تقصیر خدا؟ شکر کنم بگم خدا داره امتحان...
-
...
چهارشنبه 1 اسفندماه سال 1386 01:19
چی بنویسم...وقتی خسته و قاطیم به زمین و زمان بد و بیراه می گم!