نمی خوام بنویسم چی داره می گذره...نمی خوام خاطره ش بمونه...نمی خوام....
بابا مثه همیشه شوخی می کنه و می خنده و سر به سرمون می ذاره..می گه پیش داداشتم می یای برو چند تا جوک یاد بگیر یکم سرحال بیاد...بابا خیلی خوب تو خودش می ریزه...اما هر کاری می کنم مامان چیزی نمی خوره..از همه بیشتر نگران مامانم...نه می خوابه نه می خوره...یه سره هم از گوشه چشماش اشک می یاد...
دوستم می گفت حالا چرا همه تون انقدر حالتون بده..خب شکستگیه دیگه..عمل می کنه خوب می شه ایشالله...نمی تونستم بهش بگم چرا ما اینطوری می کنیم...فقط گفتم انقدر روش حساسیم که نمی تونیم ببینیم بگه آخ...
حالم بهتره...یعنی از تو شوک دارم در می یام...حالا می تونم دعا کنم و از خدا کمک بخوام...انگار که با خدام آشتی کردم...
خدا بزرگه...خیلی بزرگ...
:)...یه دعای اشنایی هست که من به معجزه اش ایمان دارم...دیشب برات خوندم و برای برادر خوبت...همه چیز حل میشه..قول میدم:)
مرسی عزیز دلم:*