عصری رفتم بیمارستان و یکم با داداشم سرو کله زدیم...فقط می خواستم شادش کنم و یکم بهش برسم..چند تا جوکم بهش گفتم و کلی خندید و کلی بادش زدم بس که اتاقشون گرمه و این بیمارستان کوفتی یه کولر درست حسابی نداره اینم تبش بالاست همش گر می گیره..همش منتظر زنش بود که بیاد...می گفت دلم واسش تنگیده پس کجاست...آخ آخ چقدر این داداش من زن ذلیله:دی
هم اتاقی داداشم یه آقای پیره که دکترای حقوق داره و می گه کل دنیا رو گشته و خدایی خیلی حالیشه..منم که مرده ی آقا پیرام:ذی نمی دونم چرا اونا هم از من خوششون می یاد:دی بهم می گفت چقدر شما با شخصیتی از قیافت کاملا معلومه درس خونی..و لبخند هایی که تحویل هم می دادیم حالا خوبه بابام نبودا:دی
عصری هم اومدم خونه و هیچ کس نبود...حسابی دلم بیرون می خواست..به هر کی فکرشو می کردم زنگزدم و آخر هم جور نشد...زدم لیلا آخر ...گفتم من دارم د می کنم تو خونه تورور خدا بیا اینجا یا بیا بریم بیرون...خلاصه رفتیم بیرون و دوستشم اومد...اصلا خوش نگذشت...اصلا!!! این دوستش همیشه ادا در می یاره و روز ما رو خراب می کنه...
خوبه دیگه عصری رفتی ملاقات داداش جان تان دل یه اقای پیری رو هم شاد کردی...خدا یک در دنیا بهت بده یک و بیست و پنج صدم در آن دنیا :دی...خوشحالم که خوشحالی خانوم:)