دکتر گفته زیاد فک می کنه. گفته مگه به چی فک می کنه؟ گفته نباید انقدر فکر کنه...
گلایه: س اصرار داشت بنویسم. اصرار داشت بعد از بستن اونجا تو ماه که چند باری بهش سر زده بود بنویسم..خودش می دونه چی می گم.
گلایه: دلم نمی یاد کسی ازم ناراحت باشه. حتی این دنیای مجازی کوفتی. پس من کی باشم که خوام به کسی جسارت کنم. هر چند من هنوز موندم برای چی انقدر عصبانی شده.
گلایه: ل تو که اینجا رو نمی خونی. اما امروز تو تلفن از فال ملینا که گفتی دلم می خواست از ماشین پیاده بشم و تا خونه پیاده بیام اما خندیدم. اما بهت گفتم بیا بالا تنها نشین تو خونه غصه بخوری یه وقت.مثه اون دکتر گوش به جای دکتر رژیمی..مثه خیلی چیزای دیگه و خاک بر سر من! که دروغای تو و سادگی خودم رو نادیده می گیرم. کاش می تونستم از تو هم خداحافظی کنم.
گلایه: بابا امروز سر ناهار فهمیدی چطوری حالمو گرفتی و خواستی که جبران کنی...اما نتونستی...من این چند وقت خوب خوب شکستم...کاش من رو هم به اندازه پسرت... (الان همه ریمل هام روی صورتم ریخته...کسی اینجا نیست به من بخنده!) مهم نیست!
گلایه:ح خوب می دونی که چقدر دوستت دارم و چقدر برام مهمی...و من با همون حسی که همه ازش می گن می دونم که آخرش بده! دوست دارم از تو هم خداحظی کنم بلکه روزای سختیت رو هیچ وقت نبینم!
( مامان حالا وقت اومدنه؟؟ من که می دونم اشکای منو ببینی دلت می گیره...خب می دونی که وقتی بپرسی چته من حرفی برای گفتن ندارم و فقط اشکام بیشر می شن!!!)
گلایه: مریم تو با اون ایمیلت خواستی که برگردم و ببخشمت...می دونی که خیلی سخت بود. اما برگشتم. پس کجایی؟
گلایه: ض تو مگه نمی گفتی من چرا دور شدم؟ چرا دیگه اون فاطمه تو نیستم؟
گلایه: م نمی دونم بگم ازت چه گلایه ای دارم..اما بالاخره دیدی که هر چی من می گفتم همون شد..بالاخره به حرفام ایمان اوردی...و من نمی دونم تو با این ذهنیتی که برای من گذاشتی چه جوری می خوای کنار بیای و خدایی هم در این نزدیکیست. من با تو انقدر حرف دارم که دلم نمی خواد هیچ وقت شروع بشه...
نمی شه از خدا گلایه کرد...
همه اینا رو گفتم اما می بینم دیگه مهم نیست...این چیزا پیش می یاد...زندگی همینه. نه؟
اما...من از همه بیشتر از خودم گلایه دارم...
پ.ن: می بینی خودم به خود چه جوری دلداری می دم؟