بهار سرشو برگردوند و گفت: جدی جدی می خوای شوهر کنی؟ داد زدم: دیوونه حواست به جلو باشه الان می زنی به اوتوبوسه.گفت: تو چی کار به رانندگی من داری جواب منو بده. گفتم: نه بابا یه ماه دیگه دارم می رم حرفی می زنیا اصن کی حوصله این برنامه ها رو داره بعدشم جدی نیست!گفت: پس چرا قبول کردی بیان. گفتم: الکی!نمی دونم. گفت: می فهمم زده به سرت!!!... خندیدم...با هم خندیدیم...
واسه پری داشتم می گفتم : آره زنگ زد و گفت که بد موقع زنگ زدم؟ منم گفتم آره یه ذره...پری گفت: مریضی تو؟ گفتم: آره گقت:چرا یه باره بهش نمی گی و تمومش کنی؟چرا کرم می ریزی؟ گفتم: دوست دارم !کرم رو باید ریخت عزیزم بده تو دل بمونه! ...قاطی کرد و گفت کاری نداری؟...نه...
پ.ن: حال می ده...زندگی با عصبانیت حال می ده...من همه احساسم رو گم کردم...همه رو!
سرم درد می کند برای یک دعوای حسابی...امشب از آن شب هاست که هر چه زور می زنیم گریه مان نمی گیرد و انگار هیچ کس هم پیدا نمی شود ما پاچه اش را بگیریم...