خیلی وقت بود می خواستم بیام و بنویسم که داره چیا می شه...به نگار می گفتم نگار دیگه تو فکر و ذهنم نیست...درست از ۵ شنبه شب و شب احیا...می گفتم ثانیه به ثانیه خدا رو شکر می کنم..انگار هر چی می گذره بیشتر و بیشتر می فهمم که راهی که رفتم غلط بوده!..من از همون روزهای برگشتن از مشهد می فهمیدم اما خب وابستگی هام زیاد بود..نگار خوشحال بود هر چند هیچ وقت نذاشتم به خاطر این موضوع کسی ناراحتیم رو ببینه می گفت خدارو شکر که فراموش شد...فکر کن انقدر این موضوع دیگه مسخره و بی اهمیته که نمی خوام این همه دلیل واسه سرد شدنم رو بنویسم..این که همیشه گول خوردم و ساده بودم...تو راه بودیم و با دوستم دنبال خونه ای می گشتیم که می خواستیم بریم احیا...براش یه چیزایی که واسه هیشکی نگفتم رو گفتم..و بعد گریه می کردم...انگار اون شب همه غم هام اومده بود سراغم...می گفت وقتی می گم دیگه دلتنگش نیستم چرا باز دارم گریه می کنم..گفتم من واسه خودم و دلم گریه می کنم..اینکه از همه چیم سو استفاده شد..خلاصه براش گفتم و اونم حسابی حرص می خورد...می پرسید اگه ناراحتم چرا باهاش تماس نمی گیرم..سرش داد زدم..گفتم من نمی خوامش!دلم هم دیگه تنگ نمی شه...بعد موضوع رو به شوخی و خنده کشید و حالم خیلی بهتر شد.
دیروز وقتی بهم گفت عاشقمه..باورم نشد...خندیدم و حرف رو عوض کردم...دیگه نمی خوام چشمم بهش بیفته... من از عاشقا بیزارم که یه عشق رو واسطه دروغ ها و دزدن احساسم کردن...می گفت من اگه کسی رو دوست داشته باشم معطلش نمی ذارم همین امشب می رم پیش باباش...انقدر می رم تا قبولم کنه ...خیلیم جدی گفت چیز خوب راحت بدست نمی یاد...ته دلم از جسارتش خوشم اومد..این یعنی با همه ی غرورش عاشقی می کنه...اما برای اینکه منصرفش کنم از تیکه هایی که هی می زد گفتم زیاد خودتو خسته نکن ...گفت عشق اول داشتی؟ گفتم :
من تاحالا به نوع خودم عاشق نبودم.
روزای خوبیه..خدارو شکر...همه چی خوب پیش می ره.