شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش... که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش

شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش... که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش

۱۰ روز تعطیلی

خب بالاخره تعطیلی ۱۰ روزه هم تموم شد..اصن نفهمیدم چه جوری گذشت....تو این ده روز کلی اتفاق افتاد..خیلی هم خوب بود...و مهم ترینش اتفاق دیشب بود...با هانی اینا رفته بودیم بیرون که قرار بود به مامان اینا ملحق شیم که بعدش افتادیم تو پالم...و بعد هانی از اینکه رفته بود تو پارکینگ تنگ حسابی عصبانی شد...و من موندم توی گندی که زدم..هر چند حسابی از خودم خندم می گیره:دی اما مهری کلی ترسوندم..گفت با این کارام خودمو می کشم! منم تصمیم گرفتم بچه ی خوبی باشم اما نمی دونم چرا نمی شه:دی 

 

اوضاع خونه مثل همیشه ست..داداشی پاش مشکل پیدا کرده..حسابی هم قاطیه و نمی خواد به خودش کمک کنه تا بهتر شه... 

 

بالاخره بابا یه شب هتل ق ص ر که کلی ازش تعریف شنیده بودیم رو گرفت و رفتیم و با یه عالمه سرماخوردگی برگشتیم..البته می شد خیلی بیشتر خوش بگذره اما حسابی سر درد گرفته بودم..داداشی هم شبش حسابی حالم رو گرفت بسکه یه هو می پرید... 

 

نمی دونم دارم چه جوری زندگی می کنم..همه ی حساب کتابام به هم ریخته! 

 

حوصله ی یونی رو ندارم..اصلا او ابدا!!

نظرات 1 + ارسال نظر
سجاد یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:44 ب.ظ

خوبه که می نویسی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد