نگ پرسید ناراحتی؟
دروغ گفتم.
پرسید : به خاطره نبودنش ناراحتی ؟
اول دروغ گفتم.
اما بعد گفتم یکم.
که بازهم دروغ بود.
از اول دست خودم نبودم..آمدم کمی کنترلش کنم..خودم را می گویم و احساس عجیبم را...همه چی را خراب کردم...حالا من مانده ام و یک عالمه سوال بی جواب...نمی خواست.....اما خودم گفتم...نمی توانم جبران کنم...یاد گرفتم وقتی اشتباهی می کنم چوبش را بخورم و بگذرم...مستحیل! هربار جبران گرده ام اشتباه پشت اشتباه..
چوب تمام اشتباهاتم را می خورم...چوب صبور نبودنم...چوب ص ادق بودنم...چوب به یکباره دلبستنم...