حسابی بین عقل و احساسم درگیرم... می شناسم خودمو انقدر خودمو دوست دارم که آخر عقلم پیروز می شه اما داغون می شم... حتی الی هم درکم نمی کنه...هیچ کس نمی تونه درکم کنه....دوستش دارم و این احساس یک طرفه برای مغروری مثل من بعیده..نمی دونم تازه خودم شدم یا کاملا یکی دیگم... موضوع دیگه اینه که اصلا می تونم باورش کنم یا نه..دلم می خواد باورش نکنم و سعی کنم بهش فکر نکنم...به قول محمد من همیشه می خوام آسون ترین راه رو انتخاب کنم..اما آیا این آسونترین راهه؟ الی می گفت صبر کنم شاید عوض بشه و عقل و احساسم یکی بشه..اما وقتی فرهنگی کاملا متفاوت داره چطور می تونم دلم رو خوش کنم..می دونم دارم حسابی اشتباه می رم...اما همون نیرویی که قبلا گفته بودم ازش منو می بره جلو...
مامان از تو حرم بهم زنگ زد و گفت هر چی می خوام از پشت تلفن بگم...داشت گریم می گفت..نمی دونم چرا امشب دلم گرفته...از تنهایی و سکوت خونه نیست...واسه اولین بار لذت می برم از این تنهایی... نمی دونم چرا...شاید واسه دل الی...شاید واسه داداشی...شاید آخر همه واسه خودم...یه فیلم هم کانال ۳ گذاشته بود الکی الکی باهاش یه قطره اشک ریختم...تو این چند ماه اخیر خیلی بخوام گریه کنم همون یه قطره ست ...دلم می خواست می تونستم گریه کنم ...
فکر کنم اگه پی احساس بی حد و حصر و عجیبم برم تا آخر عمر حکم یه منتظر رو خواهم داشت.