یادم می یاد درست از وقتی ۱۵ ۱۶ سالم بود وب لا گ می نوشتم... اون موقع ها بیشتر سعی داشتم آشنا بشم با این و اون و تعداد دوستام رو روز به روز بیشتر کنم و نوشتن بهانه بود...یه موقع هایی یادمه بابام هم نوشته هامو می خوند و کلی مسخرم می کردم..خب خانواده ما خیلی به این نوشتن و اینا اهمیت نمی دن..بابام فکر می کنه من فقط باید درس بخونم...حالا که فکر می کنم می بینم من به این نوشتن احتیاج دارم..هر چند نا مرتب..هرچند در هم و برهم...نوشتن توی دفتر و ورق رو دوست دارم اما موندگارتره و خیلی ها به خودشون اجازه می دن بخونن..اینجا رو هیچ کس خبر نداره ازش...یه بار سجاد می گفت بیا با بچه ها به قرار گذاشتیم بریم همو ببینیم...اولش خیلی استقبال کردم اما بیشتر که فکر کردم دیدم نه!من اگه این آدمای مجازی برام حقیقی بشن دیگه اینجا انقدر راحت نیستم...اما خدا می دونه چقدر دوست دارم هرکی که این گوشه لینکشو دارم رو ببینم...نمی دونم شاید این دفعه که اومدم ایران نظرم عوض شد نمی دونم...
دیروز پر از غم بودم...اما هنوز می خندیدم...فقط از کمتر حرف زدنم استادم تعجب کرده بود..می گفت چرا امروز من صدای تورو نمی شنوم..علاقه ی جالبی بهم داره..همیشه استادا دوستم داشتن اما این یکی کاملا نشون می ده و سر کلاس چند دیقه ای از هوش و دقتم می گه...شب که رسیدم نیلو گیر سه پیچ داد که ببرمشون بیرون..خیلی خسته و بی حوصله بودم..دلم می خواست الکی توی رختخوابم بمونم و سردردم بهتر شه...هنوز واسه این شیطونیا خیلی بچه ست..می ترسم با دیوونه بازی و بچه بازیاش خودشو خراب کنه...دوست پسر خوبی داره...پسر خیلی شیطونیه اما معلومه خانواده ی خوبی داره و اصیله...خلاصه که بعد از یک ساعت اصرار کردن بالاخره دلم به رحم اومد و گفتم باشه آماده شو که بریم..تو راه هم می گفت چرا کم حرف می زنی..هر چند براش جریان اذیت کردن مجی رو گفتم و خندییدم بازم می گفت معلومه حالم خوب نیست..شاید از رانندگی کردنم می گفت که مدام دستم روی بوق بود و گاوی می رفتم.... رفتیم کنار مال جدید یه جای دنج که هیچ کس هم نبود...وقتی با روژی رفتم دستشویی یه دختر آمرکایی با مامانش وارد دستشویی شدن و منو نگاه می کردن و راجع بهمون حرف می زدن...می گفت از قیافت خوشم اومده کجایی هستی ..وقتی بهش گفتم ایرانیم کلی هیجان زده شد..گفت دوست پسرم ایرانیه و من اگه بخوام برم ایران باید روسریمو کامل سرم کنم؟..گفتم نه همین جوری هم می تونی بندازی سرت و بعد شالمو جوری بستم که بهش نشون بدم چه جوری..می گفت پس تو چرا حجاب داری..گفتم من به خاطر دینم حجاب دارم..گفت پس اینجا من می تونم لباس باز بپوشم؟.. فکر کنم تازه رسیده بود یا خیلی خنگ بود..می گفت از کجا یاد گرفتی اینگ حرف بزنی و اینجا رو بیشتر دوست داری یا ایران رو...بی اختیار گفتم اینجا رو...اما خیلی پشیمون شدم...باید دروغ می گفتم.
این هفته ی قبل از تعطیلات کلی درس دارم...سه تا میدترم دارم و هیچ کدومش رو آماده نیستم......نسبت به این یکی حس عجیبی دارم...اسمش رو دوست دارم...