بحث بالا گرفته بود و یکی کی از ک لاب و بارایی که رفته بودن تعریف می کردن...از جمع هفت نفریمون سه نفر مدام از تجربه هاشون می گفتن و تنها کاری که می تونستیم بکنین گوش دادن بود...نمی دونم چه پدر کشتگی باهام داره..به محض اینکه گفت بچه ها شماها چرا ساکتین بهم گفت شما از مبانی اسلام برام بگو...نمی دونم این لبخند و خنده ی الکی چیه که حتی وقتی ناراحت می شم می یاد رو لبام...دلم می خواست با همون لبخند جوابشو می دادم پس گفتم: من الانم برات بشینم تا شب از اسلام بگم تو مگه چیزی می فهمی؟ مثکه خیلی تند رفته بودم...مانی گفت تو چقدر ظاهر بینی...اینی که می بینی خیلی معتقده..هیچ کدوم از دوستای من حرفی نزدن و از مسخره شدنم لذت می بردن! باز هم با خنده گفتم من حرفی نزدم اصلا من مگه به کسی کاری دارم که شماها کار دارین به من...حس می کردم به یکباره با اون طرز حرف زدنش تحقیرم کرد...مانی پرسید مگه چی ازت دیده اینجوری سوال می کنه....تو دلم موند..چند باره دیگه به شکلای مختلف سوالشو مطرح کرد و بیشتر و بیشتر تحقیرم کرد...
فقط وقتی داشتم می رفتم بهش گفتم امروز خیلی بیشتر از کپنت حرف زدی...
------
دیروز بدترین امتحان عمرم رو دادم...نمی دونم چرا اینجوری شد...فقط کاش یه جوری پاسش کنم که مجبور نشم این درسو ریپیت کنم..کلی برنامه ریزی کردم واسه ترم بعد... نمی دونم این روزا هیچ درک درستی از زندگی ندارم..فقط زندگی می کنم..حرفا و کارایی که انجام می دم از رو عادته...نمی دونم من کجا گم شده و داره زندگی می کنه.
عیبی نداره...تمام این اتفاقات میفته تا چیزی رو بفهمیم..پی ا
ون باش