بعضی وقت ها ازخودم می پرسم اون همه احساس سال پیش کجا رفته؟ الان داشتم آرشیوم رو می خوندم..هیچ حس دوست داشتنی نسبت به اون آدم ندارم...حتی متنفر هم نیستم...شدم یه آدم بی تفاوت که خاطره های خوبش برام عادیه اما خاطره های بد هنوز اذیتم می کنه...
آدم جالب و با مزه ایه..اسمش دالی ه و به نظر خیلی هم مهربون می یاد...براش از دلتنگیم نسبت به مسافرم گفتم...خیلی خودم رو نگه داشتم نزنم زیر گریه...گفت که داشته باهات بازی می کرده...نمی خوام باور کنم...شاید راست می گه اما نمی خوام هیچ فکر بدی راجع بهش کنم...هنوز دوستش دارم بی دلیل... حس می کنم یه روزی می یاد...
این روزا همش بیرون بودم...یه روزش که با نگ و خواهرش رفتیم کافی شاپ و سر قلیون کلی خندیدم...نگ همینجور سرفه می کرد و ما می خندیدیم...روز بعدش هم با هانی و نیلو رفتم بیرون...یکم حرصم دادن هی می گفتن بریم یه جا دیگه! هر جا می رفتیم می خواستن برن یه جا دیگه...تازه تجربه ی اولین کارواش رفتنم هم بود و کلی با مزه بود! قسمت جی بی آر از همه بیشتر خندیدیم وقتی دیوونه شدیم و هی می خندیدم...روز بعد هم با بچه ها رفتیم باز کافی شاپ..خیلی خوب بود..عین داداش کوچیکه همینجور نگ رو اذیت می کرد:دی...اما بعد از ظهرش نگ بهم گفت سروی ازش خواسته نرم باهاشون...همش فکر می کنم چرا؟ انقد حالم رو گرفت که دلم هیچ جا رو نمی خواست...
امروز هم....
از چشام بدم اومد.
باید درس خوندن رو شروع کنم..چیزی نمونده ترم تموم بشه.