سردی نگاهم خودم رو هم آزار می ده...همینطور احساس سردم...
روز به روز از جنس مخالفم بیشتر بدم می یاد...روزبه روز بد بین تر و بدبین تر می شم..و نسبت به زندگی با این موجودات دلسردتر...بعضی وقت ها فکر می کنم زخمی که چند ماه پیش خوردم هیچ تاثیری روم نداشته..اما حالا که دارم زده می شم می فهمم که ریشه ش کجا بوده و چه ضربه ی عمیقی خوردم...دلم می خواست خودمو بزنم به بی خیالی و زندگیم رو ادامه بدم...دلم یکی رو می خواد که به من ثابت کنه دارم اشتباه می کنم...بیشتر که فکر می کنم می بینم واسه زندگی هیچ انگیزه ای نیست...حتی مامان بابا هم راحت می شن ازم...می دونم فکرم مثه این دخترای بدبخت و افسرده ست ک تو زندگی هیچی ندارن ...می دونم فکرم نا شکریه...
انگیزه یعنی یه لبخند از ته دل...یعنی یه بغض واسه بیشتر موندن.
خدایا..هست ؟
انگار یادم رفته قراره هیچی واسه خودم نخوام!
داداشم باید باز عمل کنه...چند روز پیش گوش درد گرفته بود و داشتم می مردم انقدر نگرانش بودم و براش نذر کردم بهتر شه..نمی دونم چطوری طاقت بیارم باز بیهوش بشه و بره زیر تیغ جراحی...اصن چهره ی خسته ش رو که نگاه می کنم دلم می خواد نباشم و نبینم.