دوباره مستاصل شدم ... بیشتر می ترسم ... یا می شه گفت این آدم از تو رویاهام پیدا شده...یا یه جور بازی جدید و تازه ست...که این دفعه من نقش دلباخته رو دارم...
باور کنم؟ می گفت از همون اوایل ماشینی به رنگ و مدل ماشینم خریده...
می گفت هر ۱۰ دقیقه رو اورده به ...
می گفت همش مسیج هامو مرور می کرده ...
می گفت همش خوابمو می دیده...
حتی می خواد گوشیم رو داشته باشه...
دوست دارم باور کنم...می خوام باورر کنم و خوشحال باشم...
شاید انقدر عجیب و ناشناخته ست با همه ی زخم هایی که بهم می زنه و با دونستن اشتباه رفتن باز هم می خوام ادامه بدم...یه چیزی منو می کشونه جلو... این آدم پر از رمز و رازه...می دونی ؟ می ترسم وقتی برام کشف بشه دیگه این جذابیت رو نداشته باشه...قدیمیا می گن اینجوریا هم می شه...
اما باید صبر کنم براش؟ جز مجهول بودن هر چی که ازش شناختم رو دوست داشتم...واقعا وقتی برام حرف می زنه تک تک جملاتش رو به راحتی قبول می کنم و من که آدم پر حرفیم هیچ حرف دیگه ای برای گفتن ندارم...دلم می خواد می شد بیشتر بشناسمش...و دلم می خواست کمتر محسور می شدم و بیشتر منطقی!
حالم خوبه ها...اما خوب نیستم
باید صبر کرد . دید... زخم ها همیشه نتیجه اتفاقاتن... و گاهی باید ترسید...
من خسته شدم شاید.