خیلی دلم می خواست وقتی ایران بودم بیام و بنویسم و شب ها با بغض نخوابم اما نمی شد...
جمعه بود و خاله ها برای دیدن مامان آمده بودند..مامان حال خوبی نداشت..قرار بود شنبه که عید است همه برویم اوشان فشم ویلای مادربزرگم...آنجا با لیلی توی اتاق چپیدیم و ساعت ها حرف زدیم و از دو ماهی که همدیگر را ندیده بودیم گفتیم و شب هم با دوستش رفتیم بام تهران...دلم هوای خوب می خواست و کمی پیاده روی...انگار که خیلی خوش بودم...اما دوستش مثل همیشه زد توی پر ما و اسم میم را می آورد و بعد دوباره ما رفتیم همان رستورانی که با میم کلی خاطره داشتیم...تا اینجا من هنوز می توانستم به میم فکر کنم و ته دلم نورکی امید داشته باشم...
شب را خانه دایی خوابیدم و صبح خیلی زود با حال تهوع خیلی بدی بیدار شدم..می خواستیم برویم آرایشگاه و باید به مامان زنگ می زدم که ساعتش را تنظیم کنم که مامان گفت صبح حالش بهم خورده و بیمارستان بوده و منتظر ست دکتر ویزیتش کند و اصرار کرد که بدون او برویم آرایشگاه و نگران نباشیم حالش خوب ست...خانم آرایشگر با تعریف کردن صحنه های دلخراش مرگ سارا یک آرایشگر معروف که توی هواپیمای تایلندی سوخته بود حسابی حالمان را گرفت و خر کیف شد...ما هم که اعصاب درست حسابی نداشتیم! وقتی به مامان زنگ زدم گفت که باید آماده شود برای اتاق عمل...سخت بود اشک هایم را پنهان کنم خیلی...
از بیمارستان نگویم که هیچ جای تعریف ندارد و بدترین قسمتش پشت در اتاق عمل ست و بهترین آن وقتی ست که می گوید همراه خانم ... مریضتان به هوش آمده...وقتی به هوش آمده بود نمی توانستم دست هایش را رها کنم...می خواستم ساعت ها سرم را روی سینه ش بگذارم و گریه کنم...اتفاقا شب تولدم هم بود و دلم می خواست که فکر نکنم چه شب نحسی ست! خوابم نمی برد...باز هم خیلی اتفاقی ایمیلم را چک کردم و میم تبریک گفته بود..اول خیلی خوشحال شدم اما وقتی نوشته هایش را خواندم دلم از خودم و درکش گرفت...گفته بود جوابی نمی خواهد اما نمی توانستم...مسیج دادم اما گفت که حاضر نیست حرف هایم را بشنود و من هم خیلی زود انگار که بخواهم برای همیشه فراموشش کنم..انگار که خدا مرا دوست دارد...انگار که می خواست دیگر به او فکر نکنم...اشک می ریختم و نمی دانستم برای مامان ست یا داداشی یا خودم.قرار شد تولد را با دختر عمه ام که دو روز بعد بود بگیریم تا بیشتر خوش بگذرد همینطور به خاطر حل و روز مامان ...اما مثل خر پشیمان شدم که اصلا چرا تولدی گرفتم...دلایل دیگرش بماند اما نصف بیشتر دوستانم نیامدند و از همان ۵ نفری که آمدند دو نفر دیر آمدند و دو نفر زود رفتند ...با این همه خیلی خوش گذشت ...
صبح ساعت ۱۰ اینطورا بود که با صدای جیغ بیدار شدم...صدا از توی آشپزخانه می آمدم..نفهمیدم خودم را چطور تا آنجا رساندم که خانومی که برای کمک به مامان آمده بود را دیدم که با گریه می گوید سوختم سوختم....خلاصه بگویم که در زود پز را باز کرده بود و آب جوش رو صورت و س ینه ش ریخته بود...با آقای صفی بردیمش بیمارستان اما قبول نکردند و گفتند باید برویم سوانح سوختگی..سوختگی خیلی عمیق نبود و با یک پماد و شستشو حل شد...اما همه اینها به کنار...صدای بچه هایی که سوخته بودند و صدای گریه و فریادشان قلبم را از جا می کند و صورت های سوخته و...هیچ وقت بیمارستان سوانح سوختگی نروید که برای چند روز افسردگی کافی ست...هنوز سر نماز یاد آن دختر کوچولوی ناز می افتم که مادرش می خواست فرم جراحی بگیرد... هنوز صورت معصوم و زیبایش یادم هست...
روز آخر بهار می خواست مهمانم کند تا من هم کادوی تولدش را بدهم...گفته بودم تا مهمان نکنی کادو بی کادو...اما خب نشد...بیچاره مجبور شد بعد از ظهرش به ۳ نفر دیگر هم که دو تای آنها دختر عمه هایم بودند و یکی هم لیلی میلک شیک بدهد آن هم فنجون!...فنجون جای قشنگی ست..اصلاح می کنم!فنجون ماشین های قشنگی دارد...شب عجیبی بود...دوست لیلی را که روز قبلش خواسته بود که کنار بگذاردش را دو بار در دو جای مختلف دیدیم...این را می نویسم تا یادم باشد که دل ها مثل آهن رباست...نمی توانستم چشم های پر از اشکش را ببینم...می گفت کاش دروغ نمی گفت که بتوانم اعتماد کنم و برای همیشه پیش هم باشیم...
کادوی تولد لیلی هم دادم...۲۰ روز از من کوچک تر است..اما من وقتی برای دیدنش نداشتم...همین که کمی خوشحال شد خوشحالم کرد...چقدر کادوی تولد دادم...جیبم کبود شد!!!
پ.ن: کاش همه آنهایی که به خاطر بی وفایی این ۸ روز ازم دلخوردند اینها را می شنیدند.
اوهوم..امروز تولدم بود...
تولدم مبارک...
مرسی از همه اونایی که تبریک گفتن..
دوستون دارم فراوون:ایکس
هیچی ندارم بگم...
خونه داداشی آماده شده...مونده خط تلویزیون و اینترنتشون بیاد و رفع زحمت کنن..بابا امروز می گفت اگه می خوای اینا که رفتن برو تو اتاق بزرگه و اتاق خودت رو بده داداش کوچیکه...که منم گفتم نه بابا اتاق بزرگ رو می خوام چی کار...تازه!به اتاقم عادت کردم...تو اتاق کوچیک تنهایی کمتر حس می شه..منم که همش چپیدم تو اتاقم...بابا راست می گفت که اینترنت بیاد تو اتاقم دیگه روی منو هم نمی بینن..
با مامان یکم حرفم شد...
تعجبی نداره آدم که سگ بشه پاچه همه رو می گیره...
می دونی دلم چی می خواد؟ یه پیاده روی توپ تو خیابون ولی عصر اونم عصر یه روز پاییزی...دو هفته دیگه که می یام حتما می رم...حتما!
اومده بود خونمون و با بابا کار داشت...طبیعیه همیجوری هم زیاد می یاد خونمون...انگار که من تازه برگشته بودم ایران... گفتن که با زنش اومده...هاج و واج از همه می پرسیدم جدی زن گرفته؟ پس چرا ما خبر نداشتیم؟ و یه بغضی ته گلومو گرفت...بغضی که هر چه می گشتم دلیلی براش پیدا نمی کردم! چادر سرم نبود و از مامان خواستم که از همون دم در بپرسه چی کار داره و دعوتش نکنه بیاد تو...فکر کنم نمی خواستم ببینمش...از پشت در شیشه ای می دیدم که با یه دختر خیلی ناز و خنده رو با چشم های درشت که چادر مشکی هم سرش بود اما معلوم بود خیلی شیطونه تو حیاط وایساده...داداشی رفت تو حیاط و با زنش شروع کرد خوش و بش کردن انگار که از قبل می شناختش...خودش تنها وارد خونه شد و منم رفتم اتاق کنار پذیرایی...درست اومد روی زمین کنار در همون اتاق نشست و شروع کرد به احوال پرسی... منم دنبال چیزی برای سر کردن بودم که از اون دخمه نجات پیدا کنم که یه چادر تو خونه ای بود...در باز بود و اصلا حواسم به اون و آیینه رو به روی در نبود که داشت از تو آیینه موقع چادر سر کردن نگاهم می کرد و من در تلاش که برم اونورتر پیدا نباشم اما نشد و با صدای بلند گله آمیز صداش کردم و گفتم ووااااااا .... شروع کرد به خندیدن..همون خنده ای که همیشه موقع اذیت کردن صداش آدمو حرص می ده...همه می پرسیدن چی شده مگه؟ که خودش یه جوابی سر هم کرد و داد...اونجا نموندم و رفتم دم در تا زنش رو ببینم که همون موقع بلند شد و رفت...ماشین هم خریده بود و با هم سوار شدن و رفتن!
نمی دونم چرا خوابش رو دیدم...طبعا باید خوشحالم باشم از سرو سامون گرفتنش...اما نبودم و دلم گرفته بود...
از بین همه سریال ها فقط اغما را می بینم...
بابا اغما را دوست ندارد
من همراه فیلم آبغوره می گیرم
من خدا را شکر می کنم
مامان نگران است
مثل همیشه محکم در آغوشش می کشم
انرژی می گیرم
می خواهد برای همیشه بیاید ایران:(
من نمی گذارم.