دستم خیلی درد می کنه...اونم دست چپ!! نه می تونم بتایپم نه بنویسم:(
پ.ن: ای بی وفا دلمو شکوندی!
آخ که چقدر آدم با این آهنگای مسخره می تونه جوگیر بشه و درایور بازی در بیاره!
همه چیش از یخه و دماش ۶- درجه ست.یه پالتوی گرم و بلند با کفش اسکیمویی بهمون دادن که یخ نزنیم...بعد هم تو لیوانایی که از یخ درست شده بود شربت آوردنگ...خیلی جالب بود قسمتی که با لب تماس داشت آب می شد اما بعد از چند دیقه حس می کردی لبت سره و آلبالویی شده:دی..تا تونستیم عکس گرفتیم و با مسول اونجا کلی رفیق شدیم بسکه ازش خواستیم باهامون عکس بگیره!آخرش هم گفت می خواد با مبایلش عکسامونو بگیره داشته باشه:دی (اربکستانی بود و هندسام!!!)
بهار رفت...دیروز و امروز همش باهاش بودم و خوشحالم که می گفت این دوروز آخر که باهام بوده کلی بهش خوش گذشته...اما مثه همیشه نبود...مخصوصا امروز..
پ.ن: هم گلوم درد می کنه هم سرم...می بینی جنبه سرما نداریم!
پ.ن: سه چهار روزه ازش بی خبرم..مبایلش هم خاموشه...نگرانم...نکنه اتفاقی افتاده؟:(
مثه شبای جمعه دلم گرفته...
امروز با بچه ها حرف از عشق بود...بهشون گفتم که چه جوری حس تنفر پیدا کردم و ای کاش این حس به بی تفاوتی تبدیل می شد...گفتم که چه جوری دلم می خواد یه چیزی می شد که می تونستم انتقام بگیرم...به خاطره همه احساسم. به خاطر همه صداقتم!
---------------------
همه جا می گفتم که تو هیچ کلاسیم به جز کلاس تاریخ عرب ایرانی نیست...همین امروز بعد از دو هفته سر کلاس رفتن فهمیدم تو کلاس دیجیتالم دو تا پسر ایرانی هست که یکیشونو دخترای عرب بهم معرفی کردن!!! یکی دیگه هم گروهی آزمایشگام شد که وقتی فارسی باهام حرف زد تا چند ثانیه با تعجب نگاش می کردم! وقتی ازش پرسیدم سال چندمه و خواست که حدس بزنم حسابی ضایع کردم! خب قیافه ش کوچولو بود من از کجا می فهمیدم ترم آخرشه و این درس رو دوباره گرفته...
--------------------
نمی دونم تو این تابستون چی شده که همه بچه ها فکر می کنن دماغم رو عمل کردم!! بعد که می گم نه بابا همونه!می گن پس یه تغییر اساسی کردی... فکر کنم کاملی چهارمین نفری بود که پی تغییر اساسی می گشت...کاش یکی هم توی این احساس لعنتی دنبال تغییرا یا بهتره بگم خرابی ها بگرده...
--------------------
اینجا هم که ساکت تر از این اتاق طلسم شده !
خیلی وقته از فکر کردن فرار می کنم...دلم می خواد جلو جلو همه درسا رو بخونم و گیج بشم اما راجع به هیچی فکر نکنم...
دلم نمی خواد به تابستونی که گذشت فکر کنم...به همه اتفاقای وحشتناک که مثه کابوس بود...به کسایی که خیلی زحمت کشیدن تا بتونم کمی دوسشون داشته باشم و نتونستم...به سردرگمی هام...
------------------------
گفته بودم از استادام می گم...
از استاد خط جبری شروع می کنم که یه آمریکایی فوق العاده شلخته ست...روز اول دنبال یه ایرانی می گشتم که یکم به این استاده بخندیم دلمون باز بشه وای خدا این عربا که آخر بچه مثبتن..خلاصه مبایلمو یواشکی در اوردم و یه عکس ازش گرفتم که به دوستام نشون بدم عقده ای نشم:دی...شلوار چروک کرم و پیرهن خاکستریش که نصفیش از لباسش زده بود بیرون و یه دکمش هم باز بود رو با کفش کیونی آبیش ست کرده بود..موهاشم که حسابی ژولیده ست:)) سیبیلشم به لب پایینش می رسه...خلاصه طنزیه واسه خودش..یه مساله ی جالب ترش اینه که با این تیپ شلخته پای تخته فوق العاده منظم می نویسه که آدم حال می کنه! خوشم می یاد ازش:دی
استاد برنامه نویسیم هم خیلی ترسناکه! انقدر که از الان استرس نمره دادنش رو دارم..آلمانیه و من از هر دو تا جمله ش دوتاشو نمی فهمم:دی اما به نظر دلسوز می یاد! استاد سخت گیر دلسوز رو دوست می دارم..
خب آدم اول ترم همه استاداشو دوست داره:دی
استاد معادله هم یه خانوم عربه! روز اول که رفتم سر کلاس فکر کردم اشتباهی رفتم. آخه اسم کوچیکش قدا بود فکر می کردم باید مرد باشه البته این اتفاق واسه دینامیک هم افتاد..نمی دونم چرا فکر می کنم همشون باید مرد باشن:دی
----------
فکر کنم برای عید فطر بریم ایران...اگه برم فقط به خاطر مامان می رم...حس می کنم تازه راحت شدم...هوای تهران حالا حالاها واسم سنگینه و شباش پر از کابوسه...
بابایی حالش خوب شده...
مامان اینا هم اومدن و اوضاع خوبه...
استادام خیلی باحالن کلی باید ازشون بگم که تو دلم مونده...
به جز یکی از کلاسام تو هیچ کلاسیم ایرانی نیست:(
تا چند روز دیگه اینترنت اتاقم وصل می شه اون موقع راحت تر می نویسم...
کی دوست داره تو دانشگاه جلو یه عالمه آدم که نمی شناسنش گریه کنه؟...دست خودم نبود وقتی یاد عرقای روی پیشونی بابا می یفتادم که از قلب درد صورت و موهاش خیس خیس بود نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم...وقتی پسر عمه م که به تصادف اومده بود اینجا و گوشی بابا رو برداشت و گفت بابات داره آنژیو می کنه می تونم جلو خودمو بگیرم؟...
نگ نذاشت ناهار نخورده برم بیمارستان..وقتی رفتم بابا خواب بود...دوباره زدم زیر گریه...یاد صدای مامان افتادم که از ایران زنگ زده بود و می گفت فاطمه تورو خدا بگو باباش چش شده...یه هو بابا چشماش رو باز کرد و خندید و گفت وا چرا گریه می کنی؟ پرسیدم خوبی؟ خودشو لوس کرد...معلوم بود بیحاله و نمی تونه حرف بزنه..اما همیشه به ما روحیه می ده تحت هر شرایطی...نشستم یکم از نذری که صبح کرده بودمو کنارش خوندم هر دفعه هم چشماشو باز می کرد می گفت پاشو برو خونه مگه بیکاری اینجا نشستی...باید انقدر می شستم تا می تونستم حرف بزنم..از بغض صدام در نمی یومد...می گفتن به خیر گذشته...دو تا رگش گرفته بوده...می ترسم...بابام همه چی این خونواده ست...رنگ پریدش واسه همه درده...مگه من طاقت دارم ببینم ناله کنه و عرق بریزه؟ چشمای خوشرنگش رمق نداشت..به زور می خندید...می دونم درد داشت اما وقتی ازش پرسیدم گفت درد ندارم...بابایی زود خوب شو صدات همش تو گوشمه...صدای نمازت باید تو این خونه بپیچه...عاشقتم...
فردا عیده...خاله می گفت خدا رو شکر کن این عیدی بزرگی بوده که خطر رفع شده...خدایا شکرت..
امروز روز اول دانشگاه بود...
خیلی انرژی مصرف کردم...دیگه نا ندارم جم بخورم از پا درد...تمام واحدام بهم ریخته ست! کاش خودش یه جوری درست می شد!
همه بودن..همه با همون نگاه ها هنوز بودن!
نگ با همون روحیه شاد و شنگولش و الان شادترش...ایشالله که آدم خوبی باشه...عشق نو زیباترش کرده بود و خنده هاش از ته دل بود...دلش می خواست زودتر برسه خونه تا باهاش حرف بزنه...دوران قشنگی داره و باید براش تازه باشه...مردم انقدر تو گوشش خوندم که تو رابطه ش راه کج نره و یه جوری بره جلو که به بن بست هم نخوره...
سروی هم هنوز با همون روابط اجتماعی قویش و شهرتش راه می ره و سلام می کنه...با همه اتفاقات گذشته دلم براش تنگ شده بود..خیلی..
مسی که انقدر محکم بغلم کرد که فهمیدم چقد دلش منو می خواسته:دی هنوز دنبال ای گرفتنه و استاد خوب و همینجور استرس داره..کلی هم خوشتیپ کرده بود!
امیر رو که دیدم کلی خوشحال شدم...فکر نمی کردم برگشته باشه...موهای کوتاه بهش می یومد...
دماغ اون پسره ضایع هم که کلی حس بدنسازی بهش دست داده برگشته به حالت اولش انگار نه انگار که عمل کرده:دی
نگ تا دیدش گفت فاطمه ببین عشقتم اومده. کلی حرصش در اومده بود که چرا جوری نشسته که روبه روی من باشه...جالبیش اینجا بود که من هر چی چشم می نداختم نمی دیدمش...دیگه از دیدنش حالم بد نمی شه...خیلی بی تفاوتم.
دیگه ممم آها مونا دماغشو عمل کرده بود و خیلی ماه شده بود. یکی از دخترای فشن هم دیدیم که موهاشو صورتی کمرنگ کرده بود. مثه عروسک شده بود.سروی می گفت اگه مامانم ببینش می کشه منو که این کیه باهاش دوستی:دی
یه استاد آلمانی دارم که مثه چوب می مونه هم هیکلش هم اخلاقش! خیلی ترسناکه خیلیی:(
امروز فقط سر یه کلاس رفتم پس بیشتر از این از استادام نمی دونم:دی