شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش... که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش

شراب تلخ

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش... که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و زر و زورش

باختم

دوباره مستاصل شدم ... بیشتر می ترسم ... یا می شه گفت این آدم از تو رویاهام پیدا شده...یا یه جور بازی جدید و تازه ست...که این دفعه من نقش دلباخته رو دارم... 

 

باور کنم؟ می گفت از همون اوایل ماشینی به رنگ و مدل ماشینم خریده... 

می گفت هر ۱۰ دقیقه رو اورده به ... 

می گفت همش مسیج هامو مرور می کرده ... 

می گفت همش خوابمو می دیده...  

حتی می خواد گوشیم رو داشته باشه...

دوست دارم باور کنم...می خوام باورر کنم و خوشحال باشم...  

 

شاید انقدر عجیب و ناشناخته ست با همه ی زخم هایی که بهم می زنه و با دونستن اشتباه رفتن باز هم می خوام ادامه بدم...یه چیزی منو می کشونه جلو... این آدم پر از رمز و رازه...می دونی ؟ می ترسم وقتی برام کشف بشه دیگه این جذابیت رو نداشته باشه...قدیمیا می گن اینجوریا هم می شه... 

 

اما باید صبر کنم براش؟ جز مجهول بودن هر چی که ازش شناختم رو دوست داشتم...واقعا وقتی برام حرف می زنه تک تک جملاتش رو به راحتی قبول می کنم و من که آدم پر حرفیم هیچ حرف دیگه ای برای گفتن ندارم...دلم می خواد می شد بیشتر بشناسمش...و دلم می خواست کمتر محسور می شدم و بیشتر منطقی! 

 

حالم خوبه ها...اما خوب نیستم

داد

 خودم هم نمی دونم با این همه دیوونه بازیام دارم به کجا می رم... بعضی وقت ها حس می کنم درسته که مسافرم رو می خوام..اما یه حسی... یه لجبازی خاصی..منو نسبت بهش بی تفاوت می کنه... 

دلم می خواد تو همون صحرایی که امروز بودم داد می زدم..داد.

هورا

مسافرم برگشت ... باورت می شه؟؟؟‌ من تو هپروتم ....

خوبه

و من برگشتم... 

لیلی اینجاست... 

تف...

 سردی نگاهم خودم رو هم آزار می ده...همینطور احساس سردم... 

 

روز به روز از جنس مخالفم بیشتر بدم می یاد...روزبه روز بد بین تر و بدبین تر می شم..و نسبت به زندگی با این موجودات دلسردتر...بعضی وقت ها فکر می کنم زخمی که چند ماه پیش خوردم هیچ تاثیری روم نداشته..اما حالا که دارم زده می شم می فهمم که ریشه ش کجا بوده و چه ضربه ی عمیقی خوردم...دلم می خواست خودمو بزنم به بی خیالی و زندگیم رو ادامه بدم...دلم یکی رو می خواد که به من ثابت کنه دارم اشتباه می کنم...بیشتر که فکر می کنم می بینم واسه زندگی هیچ انگیزه ای نیست...حتی مامان بابا هم راحت می شن ازم...می دونم فکرم مثه این دخترای بدبخت و افسرده ست ک تو زندگی هیچی ندارن ...می دونم فکرم نا شکریه... 

انگیزه یعنی یه لبخند از ته دل...یعنی یه بغض واسه بیشتر موندن. 

خدایا..هست ؟  

انگار یادم رفته قراره هیچی واسه خودم نخوام!

 

داداشم باید باز عمل کنه...چند روز پیش گوش درد گرفته بود و داشتم می مردم انقدر نگرانش بودم و براش نذر کردم بهتر شه..نمی دونم چطوری طاقت بیارم باز بیهوش بشه و بره زیر تیغ جراحی...اصن چهره ی خسته ش رو که نگاه می کنم دلم می خواد نباشم و نبینم.  

من یک زیاده خواهم

 

می دونی چیه خدا...دیگه هیچی ازت واسه خودم نمی خوام... که بدونی من زیاده خواه نیستم...درست وقتی دیوونه شدم که فامیل کورس گذاشته یکی یکی دعوت کنه و منم حوصله ی هیشکی رو ندارم...اگه به خودم بود همین فردا بر می گشتم که تنهای تنها باشم!

 

بی صبرانه منتظرم درس و دانشگاه شروع بشه

من چیزی گم کردم

این روزا همش به روضه رفتن گذشت ... 

 

خوب بود....  

 

باز هم خواستگاری کرد و هر کاری کردم بتونم راحت نه بگم نشد که نشد...کاش خودش از حرفام می فهمید ... انقدر خوبی داره که نمی تونم دلیل قانع کننده ای براش بیارم..فقط دوستش ندارم...گفته بودم که شارلاتان ها رو دوست دارم...فکر کنم فهمیده باشد... 

 

من چیزی گم کردم...می خوام فکر این مسافرم به کلی از کلم بیاد بیرون...دارم اذیت می شم...واسه هیچ و پوچ ...نمی یاد....اومدنش هم بی فایده و پر از دردسره...من به اندازه ی کافی کشیدم...هنوز صداش وقتی گفت خیلییییی تو گوشمه.